افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۳۲ - اردو کشی داریوش به هندوستان

سه سالی چو بگذشت از عیش و نوش

بفرمود آنگه شه داریوش

مرا جنگ هندوستان است پیش

که باید به پیمایم این راه خویش

با سپهبدان زان بفرمود شاه

ببینید سان سپه صبح گاه

چو شد صبح و خورشید رخشان دمید

پرا کنده شد نورو خور سر کشید

منور شد از نور رویش جهان

ز خواب اندر آمد کهان و مهان

صدای تییره ز ارکان جنگ

بیامد بگوش دلیران جنگ

بر آمد ز جا لشگر جاودان

شتابان بدرگاه شاه جهان

همی بود تعداد شان ده هزار

دلیران شیر افکن نامدار

همیشه مسلح بدرگاه شاه

بپا ایستاده بدند آن سپاه

اگر یک تن از آن سپاه دلیر

شدی کشته یا شد بمیدان اسیر

بزودی بجایش یکی شیرمرد

مهیا نمودی بگاه نبرد

بد این لشگر نیک مخصوص شاه

مسلح مهیا بدرگاه شاه

صد افسر بر ایشان بدی نامدار

همه مرد جنگی گه کارزار

سر افسران بود مردونیه

چو برگشت از جنگ مقدونیه

شمار یلان بد برون از حساب

بدیدند سان جمله پا در رکاب

درگنج شاهی دگر باز شد

همی کار لشگر دگر ساز شد

بیک هفته لشگر کلاه و کمر

گرفتند شمشیر و گرز و سپر

وزان پس ذخیره نمودند بار

ز سیم و ز زر هر چه آید کار

چو آماده شد کار لشگر همه

بایران بیفتاد بس همهه

شهنشه بسرداد خود امر داد

بفرمود ای مرد نیکو نژاد

تو این مملکت را به نیکی بدار

بهندوستان من کنم کارزار

سپهدار گفتا یکی بنده ام

بفرمان و رأیت سرافکنده ام

سحرگه چو برداشت بانگ خروس

ز ارکان جنگ آمد آوای کوس

دلیران سر از خواب برداشتند

که رخت سفر را به بر داشتند

سواران بدرگاه شاه آمدند

گشاده رخ و نام خواه آمدند

بمیدان شاهی کشیدند صف

سرو جان خود را نهادند کف

چو آنان همی خواندندی سرود

بشاهنشه پارس دادی درود

که ما نوجوانان ایران زمین

نترسیم از لشگر هند و چین

بکوشیم بهر وطن ما ز جان

نخواهیم هرگز ز دشمن امان

بنام شهنشاه شه داریوش

ز هندو برآیم ما چشم و گوش

دلیریم ما همچو شیران نر

بگیریم ملک جهان سربسر

که ایران ما هست شاهنشهی

زما نونهالان بیامد بسی

شهنشاه کشور گشا داریوش

شه پارسی شاه با رأی و هوش

که او شهریار است ما بندگان

بپا ایستاده کمر بر میان

بدرگاه او ما نهادیم رو

بپا ایستادیم با آبرو

سرو جان ما جمله در راه شاه

رود،رو نه بیچیم ز آوردگاه

بریزیم خون را براه وطن

گر از خون نمایند ما را کفن

همه نام جوی و همه نیک خواه

گذشته ز جان در رکاب تو شاه

دعا گوی شه نیک خواه وطن

ز جان و ز سر نیست مارا سخن

بگوئیم یکسر که شه زنده باد

کزین شاه ایرانیان گشت شاد

شهنشه سرود دلیران شنید

دلش شاد تر شد چو این سان بدید

بیامد شهنشه بکاخ بهار

بدید این همه افسر نامدار

مسلح همه با لباس سفر

ابا تیغ و کوپال و گرز و سپر

شه از دور دیدند و در احترام

کشیدند شمشیرها از نیام

خبردار گفتند و لشگر سوار

بشد جمله آماده کارزار

جنیبت کشان و جلو دار ها

سواران مخصوص و سردار ها

درفش درخشان بدی دستشان

جهانی همی بود در شستشان

همان پرچم پارس بد پیش رو

همی میکشیدند با های و هو

شهنشاه بر اسب تازی سوار

سواران مخصوص شه ده هزار

شمار یلان بود یکصد هزار

دلیران مرد افکن نامدار

صدای تبیره شده بر فلک

سر از ابر بیرون نموده ملک

بهندوستان چون رسید آگهی

که اینک رسد فر شاهنشهی

شهنشاه ایران ابا صد هزار

دلیران نام آور کارزار

هزار افسرانند چون شیر نر

مسلح بشمشیر و گرز و سپر

همه جنگ جوی و همه نیک نام

همه سرفراز و همه شاد کام

چو بشنید آنشاه هندیان

همی نامه بنوشت بر دوستان

ز هرجای لشگر همی خواستند

سپاهی که باید بیاراستند

چو آماده شد لشگر هندیان

کمر تنگ بستند اندر میان

بدان منتظر تا بیاید سپاه

همه چشمها سوی کشتی شاه

از آن رو شهنشاه ایران پناه

بدریای هندوستان با سپاه

همان دیده بانان هندوستان

نظاره نمودند از بوستان

کشیدند فریاد کآمد سپاه

ز کشتی شده روی دریا سیاه

سپهدار هندوستان شد خبر

که آمد ز دریا شه نامور

بفرمود بندید بر شاه، راه

ز دریا نیاید برون آن سپاه

کشیدند صف لشگر هندوان

گرفتند بر دست تیر و کمان

نمودند بر لشگر شهریار

چنان تیر باران چو ابر بهار

شهنشه بفرمود با لشگران

نترسید از لشگر هندوان

شما هم همی تیر باران کنید

کمان را چو ابر بهاران کنید

زبر دست بودند ایرانیان

فراری شده لشگر هندوان

به پنجاب آمد فرود آن سپاه

بشد دشت پنجاب یکسر سیاه

چو شد روز دیگر شه داریوش

یکی مرد بیدار و با عقل و هوش

بفرمود رو شهر هندوستان

به پنجاب رو توی آن بوستان

بگو با شه هند از من پیام

نخواهید من تیغ کین از نیام

برانم همه هند ویران کنم

همان لشگرت را پریشان کنم

اگر خود بیائی بدرگاه ما

نیارید همراه خود از سپاه

شما را بسی مهربانی کنم

نه جنگ و نه من سرگرانی کنم

وگرنه من و گرز و میدان هند

بکوبم ز پنجاب تا رود سند

جهانی مرا لشگر و کشور است

همان شهریاری مرا در خوراست

نه دریا بمانم نه صحرا نه هند

زنم آتش از هند تا رود سند

فرستاده آمد به هندوستان

بنزد شهنشاه آن بوستان

بدادی چو پیغام شه داریوش

شه هند پیغام ننمود گوش

بگفتا برو نزد آن شهریار

بگو لشگرت گر بود صد هزار

مرا لشگر هند صد لشگر است

ز پروین سپاه من افزون تر است

مرا پیل جنگی بود ده هزار

بهر پیل ده مرد زوبین گراز

ز کشمیر و پنجاب تا رود سند

ز اینجا و کلکته تا بحر هند

سراسر همه خود سپاه منند

مسلح همه در پناه منند

نیایم مگر با سپاه دلیر

ابا پیل و با گرز و شمشیر و تیر

چو قاصد بیامد بر شهریار

بگفت آنچه بشنید آن نامدار

شهنشه برآشفت از این پیام

بگفتا کشم تیغ کین از نیام

نه هندی بماند نه هندوستان

نه فیل و نه سروی در آن بوستان

شهنشه بفرمود فردا بگاه

بمیدان رژه برکشد این سپاه

شه هند خود لشگری بیشمار

رده برکشیده بمیدان کار

بکوشید و در هند نام آورید

سر هندیان را به دام آورید

سپهبد بگفتا که فرمان برم

دمی من ز فرمان شه نگذرم

بهندو نمایم چنان رسته خیز

که هرگز نیابند راه گریز

بپیلانشان تیر باران کنم

کمان را چو ابر بهاران کنم

نه هندو گذارم نه پیلان شان

زهندی نمانم بعالم نشان

بگفتا که فردا باقبال شاه

نه هندو گذارم نه فیل و سپاه

سحرگه چو شد لشکر زنگبار

فراری ز خورشید از کوه و غار

همان نیر اعظم با شکوه

پراکند نوری بصحرا و کوه

چو روشن شود عالم از نور او

بجوش آورد آدم از شور او

برآمد زجا لشکر نامدار

برفتند مردان گه کارزار

رژه برکشیدند از هر طرف

کمان های چاچی گرفته بکف

همان نیزه داران پیاده سپاه

سواران براسبان همی کینه خواه

درفش درخشان ببالای سر

ازو چشمها خیره شد سربسر

شهنشاه خود بود قلب سپاه

دلیران ز دشمن همه کینه خواه

از آن رو دگر لشکر هندوان

مسلح بشمشیر و گرز و سنان

رژه بر کشیدند با های و هوی

همه کینه خواه و همه کینه جو

ز ایرانیان نوجوانی دلیر

بمیدان همی تاخت چون نره شیر

زدل او چنان نعره ای بر کشید

کز آن زهره هندوان بردرید

شه هندوان گفت با لشکران

بگیرید این مرد را در میان

براو تیر بارید همچون تگرگ

که از تن بر آرد همی شاخ و برگ

از آنرو سپاه شه نامجو

همه سوی میدان نهادند رو

بکشتند تا شام از یکدگر

نه این را شکست و نه آن را ظفر

چو یک چند روزی بشد این نبرد

شهنشه ز هندو بر آورد گرد

که هندو نهادند رو برفرار

تعاقب نمودند آن شه نامدار

خلاصه گرفتند پنجاب و سند

مسخر نمودند تا بحر هند

شه آنگه بفرمود سردار را

که جوید همی بهره کار را

بگیرد همه بحر های جهان

ز عمان ز احمر چه اعرابیان

گذد کن هم از ترعه رود نیل

همان آب کاوهست بررنگ نیل

سپردم بتو لشکر بیکران

روم من سوی پارس دریا کران

دگر لشکران با سپهدار شاه

ز دریا بدریا گزیدند راه

بایران خبر شد که آمد سپاه

شهنشاه با فتح و نصرت ز راه

سپهبد بفرمود ایرانیان

شهنشاه با لشکر جاودان

بیایند با فتح و با فرهی

پذیره نمائید شاهنشهی

ببندید صد طاق نصرت به پارس

که آمد شهنشاه ما بی هراس

همه شهرها را چراغان کنید

همه مردمان شاد و خندان کنید

بهرجا نوازید ساز و سرود

بگویند برشاه ایران درود

سحر گه سر از خواب برداشتند

خیال پذیره شدن داشتند

سپهبد ابا افسران سپاه

برای پذیره گزیدند راه

گذر برگذر طاق نصرت بپا

نموده همان نیزه داران شاه

خیابان به بستند از نیزه دار

کزان بگذرد شاه با اقتدار

همه پرچم سبز و سرخ و بنفش

بپاهایشان بود زرینه کفش

سپهبد شهنشاه را از دور دید

ز اسب اندر آمد بسویش دوید

بنزد شهنشه زمین بوسه داد

بگفتا شهنشاه ما زنده باد

همه افسران و سران سپاه

زمین بوسه دادند نزدیک شاه

صدای تبیره بشد بر فلک

که از جنگ فاتح بیامد ملک