افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۱۹ - بر تخت نشستن کامبوجیه پسر کورش

پس آنگاه کمبوجیه شاه شد

ولیعهد شه بود و برگاه شد

بشاهی بر او خواندند آفرین

همه بوسه دادند روی زمین

که کاموجیه شاه ما شاد باد

چو کورش همه ملکش آباد باد

اگر رفت کورش زدار فنا

تو خود یادگاری ازو بهرما

بکوشیم بر حکم و فرمان تو

نخواهیم جز شادی جان تو

تو شاهی و ما کمترین بنده ایم

بفرمان و رایت سر افکنده ایم

بفرمود کاموجیه با سران

که ای نام داران و هم افسران

منم مهربان با شما چون پدر

نرانم یکی از شمارا ز در

نه تغییر در کار کورش دهم

نه حکمی بجز حکم او برنهم

که او بود شاهنشه دادگر

پدر بود باما همه سر بسر

بما روح کورش نظاره کند

چو بدبیند ازما کناره کند

بگفتند ای شاه فرمان تراست

سرمانه پیچد ز حکمت رواست

دگر پور کورش بدی بر دیا

خردمند و باهوش و رای و ذکا

بسال ار چه کمتر زکامبیز بود

ولی رأی و عقلش فزونیش بود

بملک خراسان و هم سیستان

بخوارزم و کرمان و هم خاوران

بعهد پدر بود فرمانروا

رعیت از او شاد و از غم رها

رعیت از و شاد و ار نیز شاد

ربس آن جوان بود با عدل و داد

چو از قتل کورش خبردار شد

بزد بر سر خویش و بس زار شد

زپای اندر آمد برفت او زهوش

برآمد زدرگه بزاری خروش

بگفتا دریغا از آن شهریار

که خاک سیه را بگیرد کنار

پدر من چه سازم چه چاره کنم

تو در خاک من چون نظاره کنم

که رفت از برم تا بهشت برین

که عالم نباشد بجز درد و کین

شب و روز سوک پدر بر گرفت

همه شهر از زاریش در شگفت

سراسر همه جامه نیلی چو دود

همه دیده گریان ورخ شد کبود

سپس نامه ای از برادر رسید

بنامه بسی بود گفت و شنید

ز کرمان سوی پارس آهنگ کن

بسوی من اکنون تو آهنگ کن

چو قاصد بیامد بر بردیا

کمر بست و شادان بر آمد زجا

بگفتا برادر بجای پدر

نباید که باشم زحکمش بدر

خود و چندتن از سران سپاه

ز کرمان سوی پارس بنمود راه

بیامد بدرگاه شه بانیاز

زمین بوسه کرد و ببردش نماز

بگفتا برادر که من کهترم

زفرمان و رأی تو من نگذرم

بفرمود دانی که بعد از پدر

بسی شهر ها شد ز فرمان بدر

تو باید کمر را ببندی بجنگ

دهانشان بدوزی به تبر خدنگ

بلطف از برادر اطاعت نمود

بحای پدر او برادر ستود

شه آنگه سران سپه را بخواست

بفرمود لشگر نمایید راست

سپهدار تان بردیای دلیر

که هم پور شاهست و هم شیر گیر

بگفتند یکسر که ما کمتریم

ز فرمان شه زادمان نگذریم

بفرمود حکام بی رأی و هوش

بفرمان و حکمم ندارند گوش

کنون بردیا باسپاهی گران

رود تا بکوبد سر سرکشان

بگفتا ببر هرچه بایست زر

زتیغ وز کوپال و گرزو سپر

زمین بردیا پیش شه بوسه داد

بزین اندر آمد روان شد چوباد

بر اطراف ایران ز آشور و ماد

همه کرد آرام آن نیک زاد

زبس خوبی و همت و رای او

همه سرنهادند برپای او

چو برگشت در پارس نزدیک شاه

دلیران بر او برگشادند راه