هرکرا جان او ز عهد الست
بود بیگانه وین طرف پیوست
آشنائی بحق کجا جوید
یا در این ره بصدق کی پوید
چونکه آنجا ز حق نداشت عطا
چه کند او طلب بگو اینجا
کاله ای را که گم نکرده بود
در پی آن بهر طرف ندود
هر کرا وقت و روزگاری بود
که بد از عمر خود بدان خشنود
در زمان محن کند یادش
تا دمی ذکر آن کند شادش
چون که آن روزگارش آید یاد
از غم فوت آن کند فریاد
گوید از سوز خوش زمانی بود
بی زیان داشتم هزاران سود
هر دمی جان او ز عشق و ز سوز
از خدا جوید آنچنان خوش روز
نرود هرگز آن ز خاطر او
دائماً گوید ای دریغ آن کو
کی عجب رونمایدم آن باز
از کجا یابم آنچنان دمساز
وان که در عمر خود نیافت خوشی
نبدش حاصلی بجز ترشی
چه بیاد آورد چه جوید او
چون ندیده است حالت نیکو
هرکه خورد از قدیم خمرالست
بود از آن راح روح او سرمست
کی رود آن خمار از سر او
هر دو چشمش بود مدام آن سو
لحظه ای آن خیال از او نرود
لذت آن وصال از او نرود
غیر آن در جهان نجوید هیچ
در طلب باشد او پیچاپیچ
تا نگردد میسرش باز آن
باشد اندر خروش و آه و فغان
جملۀ اولیا چنین کردند
در پی وصل خون خود خوردند
خواب و خورشان نماند در هجران
هستی جمله شد ز عم ویران
ز اتش شوقشان بسوخت وجود
دو جهان گشت پر از آن تف ودود
تن و جان را فدای حق کردند
بعد از آن از وصال برخوردند
هستی آدمی است سد ّ و حجاب
چونکه رفت آن گشاده شد صدباب
تا که بر تست از توئی موئی
ننماید وصال حق روئی
راه ما مردن است پیش ازمرگ
هرچه غیر خداست کرده ترک
نیست گشتن ازین خودی کل ّ ی
رستن از نیکی و بدی کل ّ ی
چون حجاب ره است این هستی
نیست شو از بلندی و پستی
چون نمانی تو جاودان مانی
هست در نیستی است تا دانی
چونکه خیزی تو از میانه تمام
بعد از آن بی توئی بیابی کام
وصل حق در فنا شود حاصل
هرکه فانی شد او بود واصل
برگ بی برگی است برگ نران
مرد با برگ کمتر از زن دان
بگزین جوع را مثال کرام
دایم از عین جوع ساز طعام
راحت خویش جو ز بیداری
عزت خویش را هم از خواری
بیمرادی چو شد مراد ترا
رسدت بعد از آن وصال خدا
چون روی در فنا شوی باقی
گرددت بی شراب حق ساقی
رنج و راحت شود بر تو سوی
آخر الامر چون تمام شوی
چونکه وحدت رسد رهی ز دوی
بعد از آن هرچه هست و نیست بوی
انت تبقی به اذا جدت
انت تحیی به اذا عدت
فی وصال الحبیب انت تقیم
بعد ما کنت فی نواه سقیم
لاتری بعد وصله هجران
ینطوی فی فؤادک الاحزان
بعد ما کنت قطرة فی النهر
فی هواه تموج مثل البحر
بعد ما کنت یابساً طوراً
تکتسی من ربیعه نوراً
تلتقی فی الجنان الف جنان
ترتقی نحو ملتقی الرحمن
یتجلی علیک وجه الحق
تنمحی یا فتی اذا اشرق
هو یبقی و انت منه تقول
لا یؤل الیک منه افول
قائماً دائماً تکون به
من جیوش الردا تصون به
واصل حق شوی در این دنیا
نقد گردد ترا کنون عقبی
قطرۀ جان تو شود دریا
بی زبان وز درونها گویا
بی تنی چون فرشته نور شوی
بی قدم در یم وصال روی
خود نبینی در آن وصال فراق
باشدت دائماً تلاق و عناق
اولیائت ندیم و یار شوند
همه بهر تو جانسپار شوند
همه با تو شراب و نقل خورند
همه از خوان تو نواله برند
همه گردد چو حلقه تو چو نگین
همه همچون کهان و تو چو مهین
در چنین وصل چون شوی واصل
هرچه خواهی ترا شود حاصل
پی این وصل هست راه دگر
که بود آن برون ز خیر و ز شر