سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۴۴ - در بیان آنکه عاشقان را مرگ عروسی است و وصال کلی زیرا مرگ ظهور آن عالم است و فنای این عالم و ایشان شب و روز در آن کاراند و پیشۀ ایشان این است و چون مرگ این معنی را بکمال میرساند پس مرگ را از جان خواهان باشند. صحابه رضی اللّه عنهم از این روی برهنه برابر شمشیر و تیر میرفتند و در این معنی میفرماید حق تعالی که فتمنوا الموت ان کنتم صادقین ودر تقریر آنکه چون اولیا را آن جهان باقی بیزوال ملک شد، پادشاه حقیقی ایشان باشند و پادشاهی این عالم پیش پادشاهی آن عالم لعب و خیال باشد. چنانکه کودکان در محله یکی پادشاه و یکی حاجب میشود آخر کودکان این لعب را از جدی دزدیده‌اند. همچنین زینتها و آئینهای این عالم را همه از آن عالم دزدیده‌اند، چنانکه میفرماید انما الدنیا لهوو لعب و زینة. پس احوال این پادشاهان پیش آن پادشاهان بازی و لعب باشد.

عاشقان از اجل نیندیشند

زانکه با مرگ از ازل خویش ‌ اند

مرگ چون رفتن است سوی خدا

شدن از صورت کثیف جدا

ز آسمان و زمین برون رفتن

سوی بیچون ز شهر چون رفتن

خود همه کار عاشقان این است

همه را این طریق و آئین است

چونکه معشوق عالم جان است

رفتن آنجا طریق ایشان است

حوت از حوض اگر ببحر شود

شادمان گردد و بعشق رود

زانکه معشوق ماهیان بحر است

همه را جان و خانمان بحر است

مرگ چون بحر و عاشقان ماهی

ماهیان راست اندر آن شاهی

چونکه آن بحر ملک ایشان شد

پادشاهی کند پس لابد

این شهان جهان مجازی اند

پیش آن جد هزل و بازی اند

همچو طفلان که در محله بهم

خویش سازند میر و شاه و حکم

یک شود صاحب و یکی نایب

یک شود ترجمان و یک حاجب

باقی کودکان شوند سپاه

کژ نهد هر یکی ز کبر کلاه

که چه ما پادشاه و میرانیم

خصم را در مصاف میرانیم

همه شادان که ما ج هانداریم

چون شهان ملکت و جهان داریم

همه بر هیچ مضطرب گشته

همه در شوره دانه ‌ ها کشته

همه بر باد همچو خیک تهی

حاصلی نی در آن کهی و مهی

نی وزیر و نه شاه در کاری

نی امیر و سپاه و سالاری

گرچه این بازی است محض مجاز

لیک هست از حقیقتی غماز

که شهی هست و لشکری بجهان

بدر آورده ‌ اند این را زان

همچنین این شهان و این میران

که بکام ‌ اند اندر این دوران

شده هر یک بمنصبی مخصوص

مه بود در کمال و که منقوس

نزد شاهی اولیا این هم

هست بازیچه و مجاز ای عم

نیست حاصل در این جهان مجاز

گرچه شاهی کنی بعز و نیاز

گر شهی در جهان و گر میری

نی در او عاقبت همیمیری

منصب عاریه چه کار آید

زان مشو شاد چون نمیپاید

تکیه بر وی کجا کند عاقل

مگر آن کوز حق بود غافل