دان که مخلوق جمله سه شکل اند
یک گره جسم و یک گره عقل اند
یک گره از دو چیز مختلط اند
نیم از عقل و نیم جسم نژند
آنکه جسم اند محض حیوان اند
وانکه جسم اند و عقل انسان اند
وانکه عقل اند جملگی ملک اند
همه تسبیح گوی بر فلک اند
حیوان و ملک ز نار جحیم
ایمن و فارغ اند هم ز نعیم
زانک از ایشان جز آن نیاید کار
حق تعالی نکردشان مختار
نیست طبع فرشته جز طاعت
دایم از طاعتش بود راحت
حیوان نیز جز ز خواب و ز خور
ن ت واند گرفت کاردگر
چون خداشان برای این آورد
کی توانند کاردیگر کرد
آدمی کز دو چیز هستی یافت
تار و پود ورا دو نوع ببافت
نیمش از نور و نیمش از طین شد
نیمش از کفر و نیمش از دین شد
کفر در وی ز طبع حیوان است
دین در او چون فرشته پنهان است
هر دو دایم مخالف اند در او
یک بسفلش کشد یکی بعلو
حیوانش کشد سوی شهوات
ملکش هم کشد سوی طاعات
در نزاع اند و جنگ روز و شبان
گاه این غالب آید و گاه آن
چون صفات ملک شود غالب
گذرد از فرشته آن طالب
ملکش بنده گردد و چاکر
همهچون پابوند او چون سر
همه از وی برند نور و ضیا
زانکه او راست ملک و کار و کیا
عکس این گر صفات حیوانی
غالب آید بر او ز نادانی
در حقیقت بود کم از حیوان
بهر این گفت اضل در قرآن
که ز حیوان هزار راحتهاست
وانچنان کس پر از بدی و جفاست
از چنان ننگ واجب است گریز
تا توانی ز صحبتش پرهیز
ذات زشتش بل از جماد کم است
زانکه سرمایۀ بلا و غم است
در نبی نی اشد قسوه اش خواند
چون حدیث چنین کسی میراند
گفت از سنگ آب میزاید
وز چنین نفس جز بدی ناید
مار خشگی است صورت حیوان
ماهی یم فرشتۀ کیوان
مار ماهی است آدمی در یم
هر دو وصفش ز جنگ اندر غم
تا کدامین صفت شود غالب
تو بدان نام خوانش ای طالب
ماهیش خوان چو غالب آن صفت است
دانش ذات زان نشان صفت است
ذات را وصف میکند ظاهر
که نجس بود از اصل یا طاهر
گشت شیطان ز وصف بدخاسر
زانکه از اصل بود او کافر
ور بود وصف ماریش غالب
مار زشت است و ناریش غالب
وصف نوریش رفت و ناری ماند
نوش گل رفت و نیش خاری ماند
آخر کار هر که آن دارد
او ببیند که زنده جان دارد
آنچه جان است نیست قابل مرگ
تا ابد شاخ اوست پر بر و برگ
جان حیوان یقین شود فانی
از خدا زنده شو که تا مانی
آنچنان جان که زنده است از تن
آخر الامر خواهد او مردن
هستیش چون بود زخواب و ز خور
شود او وقت مرگ زیر و زبر
همچو نور چراغ کشته شود
زانکه نورش ز شمع جسم بود
نور از خود ندارد آن معلول
زان بتیغ فنا شود مقتول
نور خورشید از آن همیپاید
که چو چشمه ز خود همیزاید
نور او نیست از فتیل و ز زیت
لاجرم روشن است از او هربیت
هیچ بادی ورا نمیراند
زانکه او را کسی نگیراند
روح و ح ی ی ز خود بود زنده
نی از این قالب پراکنده
انبیا را بود چنین ارواح
لاجرم زنده اند بی اشباح
زندگی جمله از خدا دارند
هر زمان نو بنو عطا دارند
در تن همچو خنب دریااند
پیش بینا چو روز پیدا اند
هرچه هست است و نیست ایشانند
بر جهان نور و رحمت افشانند
در درونها روانه چون فکراند
بر زبانها مدام چون ذکراند
زنده زیشان چو حوت در دریا
زیر و بالا و جملۀ اشیا
مظهر نور و علم اللّه اند
از بدو نیک خلق آگاه اند
چون فنا اند و نیست غیر خدا
کی نهان ماند از خدا سرها
داند اسرار لیک پوشاند
بهر هر زشت میوه نفشاند
جلوۀ خوب هم بخوب بود
زانکه او خوب را طلوب بود
خویش را پیش زشت ساز و ز شت
بلکه رخ را سیه کند ز انگشت
چون نخواهد ورا شود محزون
نکند هیچ جنبش موزون
نی که برده چو خواجه را خواهد
پیش او قربت و لقا خواهد
هنر خویش را نماید بیش
تا کند خواجه را ربودۀخویش
کی هنر را از او کند پنهان
بل فزاید بر او دو صد چندان