شد مریدش ز جان و سر بنهاد
همچو مرده به پیش او افتاد
پیش او چون بمرد، زندهش کرد
گریه اش برد و کان خندهش کرد
کشت غم را و عین شادی کرد
دیده اش را گشاد و هادی کرد
درد دردش کشید چون مردان
تا ابد زنده اند پر دردان
مرد بی درد دان که مرده بود
دائماً همچو یخ فسرده بود
درد در جان نشان زندگی است
درد پیش خدای بندگی است
نیست بنده هر آنکه دردش نیست
مشنو از کسی که گردش نیست
هر که را درد بیش، پیش بود
مرد بی پا چگونه راه رود
اندرین راه درد باشد پا
آنچنان پا برد تو را به سما
مرد بیدرد زشت جان دارد
مرد بی درد کی امان دارد
مرد بی درد زندۀ مرده است
در تن خنب مانده چون درد است
تن ز جان زنده است جان از درد
مرد بیدرد را مخوانش مرد
حامله کی بزاد بیدردی
لشکری کی شکست نامردی
وصل بی درد و غم محال بود
دل افسرده بی وصال بود
مرغ جان راست درد چون پر و بال
مرغ بی پر کجا رسد به منال
گریه و سوز و ناله کن افزون
تا رهاند ز چون تو را بیچون
زانکه حبس است عاشقان را چون
جهد کن تا روی ز حبس برون
اندرین گفت کی رسد هر دون
چون ز عشق است دور افلاطون
بود در خدمتش بهم نه سال
تا که شد مثل او به قال و به حال
همسر و سر شدند در معنی
زانکه یکدل بدند در معنی
ناگهان سید از جهان فنا
کرد رحلت سوی سرای بقا
ماند بی او جلال دین تنها
روز و شب کرد روی سوی خدا
خواب و خور را در آن هوس بگذاشت
علم جستوجوی را افراشت
پنج سال اینچنین ریاضت کرد
از سر صدق و سوز و ناله و درد
عمل و درد را چو کرد قرین
رفت همچون ملک به چرخ برین
بیعدد شد کرامتش پیدا
پیش هر پیر و نزد هر برنا
ده هزارش مرید بیش شدند
گرچه اول ز صدق دور بدند
مفتیان بزرگ و اهل هنر
دیده او را به جای پیغمبر
خاص و عامش مرید و بنده شدند
چون نبات از بهار زنده شدند
وعظ گفتی ز جود بر منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر
سرهای نهفته را گفتی
هر زمان صد هزار در سفتی
صیت خوبش گرفت عالم را
کرد زنده روان آدم را
گشت اسرار از او چنان مکشوف
هر مریدش گذشت از معروف
در چنین دعوت و به حق مشغول
عاشقان را مراد از او به حصول