بود از حق الست از تو بلی
بی لب و کام جست از تو بلی
چون رسید امر اهبطوا به روان
شد روان سوی جسم زود روان
حق فرستاد این طرف جان را
تا کند فاش سرّ پنهان را
تا بدانند هر بلی نه بلی است
یک بلی ز اسفلست و یک ز علی است
یک بلی بُد قوی و یک بُد سست
یک بُد از کژ یکی ز راست درست
یک بلی بود از سر تحقیق
یک به تقلید بود ای صدیق
رتبت هر بلی شده ممتاز
دور از همدگر چو بلخ و حجاز
روحها چون شدند در اشباح
شاد و خندان چو راح در اقداح
نقل کردند از آن مقام لطیف
جاگرفتند در جسوم کثیف
روح بیچون درآمد اندر چون
تا شود زانچه بود و هست افزون
تا که در غیبت او کند طاعت
پی هر طاعتی برد راحت
نشود غره در جهان غرور
باشد از غیر حق همیشه نفور
زانکه ایمان به غیب آوردن
طاعت حق در این جهان کردن
به بود زانکه در حضور خدا
گرچه آمیخته بود به ریا
چونکه شه با حشم شود پیدا
بنده کی سرکشد ز خوف آنجا ؟
کام و ناکام رام گردد او
چون که بی پرده شه نماید رو
بل ز هیبت چو برگِ که لرزد
دائما طاعت خدا ورزد
از بناگوش در طلب پوید
وز دل و جان رضای حق جوید
لیک این نیک دان که آن ساعت
هیچ مقبول ناید آن طاعت
زانکه اندر حضور قسمت نیست
بندگی راش هیچ منت نیست
یک به غیبت به است از صد آن
که بود در حضور ای همه دان
گاه غیبت بود حضور عظیم
داشتن پاس امر شاه کریم
پس عبارت یکی صداست اینجا
زانکه زاد او میان خوف و رجا
با وجود موانع این خدمت
میکند بر امید آن زحمت
نقد را میهلد پی نسیه
زانکه بر وعده میکند تکیه
رنجها میکشد بر آن امید
که بود روز حشر روی سپید
میزید تلخ تا مرد شیرین
ترک راحات میکند پی دین
مردمان را از آن خدا افزود
بر ملایک که کردشان مسجود
زانکه با این موانع بیحد
روی می آورند سوی احد
کرد مسجود جمله آدم را
زانکه در وی نهاد آن دم را
هر که از نسل او رود ره را
برد از صدق نام اللّه را
خدمت حق کند در این دنیا
تا برد صد ثواب در عقبی
رتبتش از ملک شود افزون
گذرد عاقبت ز نُه گردون
پس خدا بهر امتحان اینجا
روحها را گسیل کرد که تا
حد هر یک چو خور شود پیدا
بر غنی و فقیر و پیر و فتی
که کدام است قلب و نقد کدام
فاش گردد بر خواص و عوام
شد یکی رهبر و یکی رهزن
در جهان هر سویی ز مرد و ز زن
چون خطاب الست کرد خدا
همه گفتند بلی جواب آنجا
آن بلیها اگرچه یکسان بود
ظاهراً جمله یک صفت بنمود
در حقیقت نبودهاند یکی
یک بزاد از یقین و یک ز شکی
متفاوت بد آن بلیهاشان
فرق هر یک گذشته از کیوان
کردشان حق جدا ز همدیگر
تا که شد فرقشان عیان چون خور
بر همه نقد و قلب پیدا شد
نقد والا و قلب رسوا شد
زان سبب از فرشتگان یزدان
کرد ابلیس را جدا میدان
ظاهرا گرچه از ملایک بود
باطناً بود کافر و مردود
محک نقد و قلب گشت آدم
از ملایک جداش کرد آن دم
چون وجودش پدید شد ز عدم
شد جدا روحها چو شادی و غم
کفر او گشت بر همه روشن
زانکه چون خار بود در گلشن
اینچنین امتحان به هر دوران
رفت بر انبیا و امتشان
در پی هر نبی نبی دگر
زان فرستاد مختلف پیکر
هر یکی را زبان و اخلاقی
هر یکی نامدار آفاقی
تا که باطل ز حق جدا گردد
تا که هر یک به اصل واگردد
نبئی چون رسید ز امت پیش
از یکی نوش دید و از یک نیش
از یکی خشم و جنگ و قهر و جفا
از یکی مهر و صلح و لطف و وفا
امت اولین اگرچه بدند
امت آخرین نبی نشدند
زانکه پیمانه میپرستیدند
نور پیمانه را نمیدیدند
هر دو چون پریدند از یک نور
هر که دو دیدشان بماند او دور
چون همه انبیا یکی نورَند
وز یکی خمر مست و مخمورَند
همه آب لطیف آن نهرند
گرچه بر منکر و عدو قهرند
هر که مرغابی است میداند
بحر را و اندر آب میراند
آب را ماهیان ز جان جویند
تا در آن آب شادمان پویند
مار خاکی ز آب پرهیزد
از لب بحر و جوی بگریزد
گرچه مار است منکر دریا
مرغ آبی بود ز جان جویا
پیش این شهد و پیش آن زهر است
نزد این لطف و نزد آن قهر است
منکران نبی چو مارانند
گرد گلزار همچو خارانند
خاکیان گرد آب کی گردند ؟
زانکه رسته ز خاک چون گردند
قوتشان دائماً چو خاک بود
میلشان کی به سوی آب شود ؟
قند را سگ به استخوان نخرد
چون بیابد حدث به عشق خورد
قند طوطی خورد که گوینده است
قوت خود را به صدق جوینده است
هر کسی قوت خویش میجوید
سوی مطلوب خویش میپوید
امت آن نبی اگر ز نظر
میشدی پیش این نهادی سر
کی بگفتی که آن نبی دگر است
یا خود آن آب بود این شرر است
تشنه دیدی که آب را نخورد ؟
یا کسی کاو فروشدش نخرد ؟
مدح کوزه کند، ننوشد آب ؟
گفته با آب کوزه را دریاب
هست بیگانه او یقین از آب
همچو مار است قوت او ز تراب
خلق بعضی مقلدان بودند
همه نی از موحدان بودند
نبد ایمانشان ز علم و نظر
بوده در نقش دین به سر کافر
جملۀ انبیا شدند محک
تا هویدا شود یقین از شک
مصطفی چون رسید در دورش
کرد رحمت خدای بر دورش
امتش همچو او گزیده شدند
ز امتان دگر سزیده شدند
نامشان گشت امت مرحوم
تا نمانند از خدا محروم
رحمة العالمین از آن است او
که برد زو عطا ، بد و نیکو
پیش از او بوده امت واحد
نبد اندر میانه یک ملحد
همه مقبول و نیک در ظاهر
شده یکرنگ مؤمن و کافر
چون محمد رسید گشت جدا
بد ز نیکو و زشت از زیبا
شده ابوذر ز صدق جان صدیق
شد ابوجهل ملحد و زندیق
بولهب همچو دیو شد مردود
گشت سلمان عزیز همچون هود
قلب از نقدها جدا شد از او
همه بنمود بیحجابی رو
یک شد اندر جهان چو مه پیدا
گشت یک چون بلیسِ دون رسوا
یک چو فرعون ماند بی عونی
زین نمط بیشمار هر لونی
هر نبی بود چون محک به جهان
گشت از ایشان عیان سرّ پنهان
شد از ایشان جهان شب چون روز
زان که بودند نور ظلمت سوز
هیچ چیزی شود ز روز نهان ؟
نشنید این کسی ز کس به جهان
این جهان چون شب است دان که در او
هست پنهان یقین بد و نیکو
خوش رود قلبها نهان در شب
بیع با آن کنند خلق اغلب
قلب را رونقش بود شب تار
زان رود خوش روانه در بازار
زانکه پنهان شود به شب عیبش
چون خری هان نکو طلب عیبش
تا نگردی چو جاهلان مغبون
تا نگیری به جای زر مس دون
لیک در روز میشود پیدا
نقد از قلب و زشت از زیبا
روز روشن کساد قلب بود
قیمت او به روز فاش شود
درم زیف میشود مهجور
همچو در کعبه بربط و طنبور
زانکه ذات نبی بود چون روز
زاو شود شیر نر جدا از یوز
مینمایند بیحجاب از او
مؤمن از کافر ولی ز عدو
آن زر صاف روز را طلبد
آتشِ بافروز را طلبد
زانکه در نار به شود پیدا
پیش صراف عاقل و دانا
که چسان است و چیست مقدارش
نزد او روشن است معیارش
نقد در نار خوش شود رخشان
همچو در باغها گل خندان
لیک آن قلب را ببین در نار
چون همیگرددش سیه رخسار ؟
پیش خورشید مصطفی بنگر
گر ترا هست عقل و جان و نظر
بی غطا رستخیز و محشر را
عز و ذل و خلیل و آزر را
هر طرف آزری و عیسایی
هر طرف قبطیی و موسایی
بی حجابی نموده نیکو و بد
از همه جنس بیشمار و عدد
یک نموده سیاه همچون قیر
یک چو مهر و چو مه سپید و منیر
قدر یک رفته تا به هفتم چرخ
قدر یک کم ز کاه و هیزم و مرخ
یک چو او گشته عالم و عامل
قطب و هادی و فاضل و کامل
کرده همچون قیامت کبری
جانها را پدید در تنها
باز گردیم سوی آن تقریر
که چه ذات است نفس پُرتزویر
راه حق را همیزند شب و روز
چه نکرد این شرار مردم سوز
از زن و مرد از او کسی نرهید
غیر عاشق ز چنبرش نجهید
خلق را کرد از خدا محروم
تا که گشتند همچو او مذموم
نبود دشمنی از او بدتر
بشنو شرح او ز پیغمبر