سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۳۷ - برگشتن مولانا از دمشق بروم

کرد رجعت بروم باز آمد

رفت چون کبک و همچو باز آمد

قطره اش چون فزود دریا شد

بود عالی ز عشق اعلی شد

چون چنین شد مگو نیافت ورا

کانچه می جست شد بر او پیدا

مطربان را بخواند از سراو

بی سر و پا ببام و بر در او

میزد افغان قوی ببانگ و خروش

بحر عشقش از او بموج و بجوش

حیرت خلق شد در آن افزون

کاین چه شور است و این چگونه جنون

بیقراریش از غم هجران

بیشتر گشته زآن دم هجران

همه از عکس او شده مجنون

هیچکس را نمانده صبر و سکون

پیر و برنا چو ذره ها رقصان

پیش آن آفتاب عشق از جان

گشت در چشم سرد هر آئین

همه را عشق و عاشقی شد دین