مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۷۰ - فاش کردن آن کنیزک آن راز را با خلیفه از زخم شمشیر و اکراه خلیفه کی راست گو سبب این خنده را و گر نه بکشمت

زن چو عاجز شد بگفت احوال را

مردیِ آن رستم صد زال را

شرح آن گِردک که اندر راه بود

یک به یک با آن خلیفه وا نمود

شیر کشتن، سوی خیمه آمدن

وان ذکر قایم چو شاخ کرگدن

باز این سستی این ناموس‌کوش

کاو فرو مرد از یکی خش‌خشت موش

رازها را می‌کند حق آشکار

چون بخواهد رُست، تخم بد مکار

آب و ابر و آتش و این آفتاب

رازها را می برآرد از تراب

این بهار نو ز بعد برگ‌ریز

هست برهان وجود رستخیز

در بهار آن سِرّها پیدا شود

هر چه خورده‌ست این زمین رسوا شود

بر دمد آن از دهان و از لبش

تا پدید آید ضمیر و مذهبش

سرّ بیخ هر درختی و خورش

جملگی پیدا شود آن بر سَرش

هر غمی کز وی تو دل‌آزرده‌ای

از خمار می بود کان خورده‌ای

لیک کی دانی که آن رنج خمار

از کدامین می بر آمد آشکار

این خمار اشکوفهٔ آن دانه است

آن شناسد کاگه و فرزانه است

شاخ و اشکوفه نماند دانه را

نطفه کی ماند تن مردانه را؟

نیست مانندا هیولا با اثر

دانه کی ماننده آمد با شجر؟

نطفه از نانست کی باشد چو نان

مردم از نطفه‌ست کی باشد چنان

جنی از نارست کی مانَد به نار

از بخارست ابر و نبود چون بخار

از دم جبریل عیسی شد پدید

کی به صورت هم‌چو او بد یا ندید

آدم از خاکست کی ماند به خاک

هیچ انگوری نمی‌ماند به تاک

کی بود دزدی به شکل پای‌دار

کی بود طاعت چو خلد پایدار

هیچ اصلی نیست مانند اثر

پس ندانی اصل رنج و درد سر

لیک بی‌اصلی نباشدت این جزا

بی‌گناهی کی برنجاند خدا؟

آنچ اصلست و کشندهٔ آن شی است

گر نمی‌ماند بوی هم از وی است

پس بدان رنجت نتیجهٔ زلتی‌ست

آفت این ضربتت از شهوتی‌ست

گر ندانی آن گنه را ز اعتبار

زود زاری کن طلب کن اغتفار

سجده کن صد بار می‌گوی ای خدا

نیست این غم غیر درخورد و سزا

ای تو سبحان پاک از ظلم و ستم

کی دهی بی‌جرم جان را درد و غم

من معین می‌ندانم جرم را

لیک هم جرمی بباید گرم را

چون بپوشیدی سبب را ز اعتبار

دایما آن جرم را پوشیده دار

که جزا اظهار جرم من بود

کز سیاست دزدیم ظاهر شود