سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۴ - در بیان آنکه ظاهر آدم محسوس است و مجسم، مقامش هم لایق او باشد محسوس و مجسم و روح را که معنوی است و بیچون مقامش هم معنوی و بیچون باشد. آسمان و زمین خانۀ اجسام است و عالم بیچون که اصل هستیهاست مقام ارواح است پس این عالم آخر باشد و عالم آخرت سرا از آن جهت پیغامبر علیه السلام جسم را مرکب خواند که نفسک مطیتک فارفق بها پس عیسی علیه السلام بر این صورت نرفته باشد بر آسمانی رفته باشد که آن بر این حاکم است و آن آسمان انوار و صفات خداست. و در تقریر آنکه شرط است دوبار زائیدن آدمی را یکی از مادر و بار دیگر از تن و هستی خود. تن مثال بیضه است گوهر آدمی باید که در این بیضه مرغی شود از گرمی عشق و از تن بیرون آید و در جهان جاویدان جان که عالم لامکان است پران شود که اگر مرغ ایمان او از هستی او نزاید حکم سقط گرفته باشد از او کاری نیاید و ابداً محجوب ماند که و من کان فی هذه اعمی فهو فی الاخرة اعمی.

مصطفی گفت تن بود مرکب

روح یا عقل کی شود مرکب

مرکبی دان بقول او تن را

در سرای بقا مجو تن را

پس یقین شد که آسمان و زمین

گشت آخر برای نفس مهین

گر تو مرکب نئی از این آخر

بدرآ همچنانکه از یم در

قطره چون گشت در صدف گوهر

کی بماند در آن صدف دیگر

بچۀ مرغ را چو روید پر

شکند بیضه را بر آرد سر

گر بود صعوه ور بود عنقا

فکند بیضه را پرد بسما

چونکه نه ماهه شد بچه ز شکم

بدر آید رهد ز تنگی و غم

ور نیاید برون تو مرده‌ش دان

در شکم یا که نیست خود بچه آن

همچو بادی بود درون جگر

باد را زن گمان ببرده پسر

گر بدی آن پسر زدی خوش سر

اندر این عالم از تن مادر

در جهان بزرگ با پهنا

که شد آراسته ز ارض و سما

بی شمار است کوه و صحراهاش

بی کنار است آب و دریاهاش

ور تو هم حاملی از آن انوار

زین جهان ظلام سر بدر آر

از تن همچو مریم ای جویا

عیسئی زای بی پدر گویا

هین ممان در خودی چو زان کانی

دل بر این تن منه اگر جانی

جنبشت در شکم اگر زولاست

بی گزاف و عبث چو باد هواست

بار دیگر برآ ز جسم جهان

شو روان در جهان عقل و روان

همچو از معدنی که آری خاک

بود آمیخته بنقرۀ پاک

باشد آن نقره اندر او پنهان

خاک چون تن عیان و نقره چو جان

چون برآید زخاک کان نقره

ماند از خاک خوار و بی بهره

بهر نقره است خاک را مقدار

ورنه بی نقره خاک باشد خوار

گرچه آن خاک شد ز کان بیرون

نشود همچو نقره آن موزون

تا نزاید ز خویش بار دگر

ماند آن خاک در خودی ابتر

هیچگونه بکار ناید آن

کی شود چون درم عزیز و روان

یا مثال صدف که از دریا

بدر آید درست ای دانا

تا نزاید از آن صدف گوهر

کی خرندش بنقره و ب ا زر

قیمتش کی شود چنان پیدا

پیش هر پیر و نزد هر برنا

پس رو از خود بزای بار دگر

همچنانکه ز خاک نقره و زر

تا رهی از خطر شوی ایمن

در پناه خدای شو ساکن

چون ملک بر فلک شوی باقی

حقت از خمر جان شود ساقی

خاک کانی چو رفت در آتش

بگدازید و گشت کارش خوش

رست از خواری و عزیز شد آن

خاک بد بسته نقره گشت روان

هم تو گر طالبی در آتش عشق

بگداز اندر کورۀ صدق

تا رهی از حجاب این هستی

تا کنی از می خدا مستی

چون دوبار است شرط زائیدن

یک ز مادر یک از خود ای پر فن

یک بزادن در این جهان غرور

یک شدن زی ظلام تن سوی نور

زادن اولین چو شد حاصل

دردوم کوش تا شوی واصل

جان خود را بیار در ره حق

تا بری از اله درس و سبق

بهرجانی بری هزاران جان

عوض دانۀ دو صد بستان

عوض خار زار گلزاری

عوض پشگ مشگ تاتاری

آن چنان که بپیش آن عالم

همچو چاهی است تنگ و تار شکم

پیش آن ملک و عالم پادار

کاندر آن است مسکن احرار

این جهان تنگتر ز آن چاهست

هرکه زین بو نبرد گمراهست

اینقدر نسبتش نباشد هم

هیچ ماند بشاد کامی غم

شرط صحت مجوی هیچ از رنج

کی دهد بی نوا خبر از گنج

کی بود کور آگه از دیدار

یا ز ذوق سخن در و دیوار

آن جهان چون حیات محض آمد

خاک مرده از او می ‌آشامد

زنده و تازه این جهان همه زوست

ورنه بی نور اوست مرده و پوست

نیست با مرده زنده را نسبت

کو جحیم و کجا بود جنت

آن همه روشنی و عیش و بقاست

وین همه ظلمت و عنا و فناست

حاصل اینست کز خودی بگذر

تا کنی در خدا مدام نظر

پاک شو ار غرور و از هستی

تا که بی جام و می رسد مستی

بی حر تن برآی چون عیسی

بر فلک ها و بگذر از موسی

رخت دل را بر آسمان کش هین

بی حجابی جمال مه را بین

نی بر این آسمان و چرخ کبود

که شد آن هست از بخار و ز دود

بل بر آن آسمان که حاکم اوست

آن چو مغز است و این بود چون پوست

نی سنائی که بد بحکمت فرد

در کتابش بیان این را کرد

کاسمانهاست در ولایت جان

کارفرمای آسمان جهان

پس بر آن آسمان رود دانا

نی بر این چرخ گنبد مینا

فلک الروح مجلس الاحرار

فوقه یسبحون فی الانوار

نظر الحس لا یراه مدا

صورة الجسم حائل ابدا

بصر الحس ناظر الاشباح

نظر العقل شاهد الارواح

فلک الجسم جمرة و دخلن

فلک الروح روضة و جنان

فلک الروح لامکان له

ما جری منه لا زمان له

فلک الدهر فی هواه یدور

یغتدی من ضیائه و ینور

فلک الکون هالک فانی

کل من قال دائم جانی

آسمان صورت است و معنی نیست

آسمان کی مقام اهل هویست

آسمان و زمین که فانی اند

هفتشان پست گشت و هفت بلند

صورت ار شد بلند پست شود

عاقبت جز سوی عدم نرود

قدرتی هست کان بلند از اوست

وین پستی نیازمند از اوست

بی مکان است قدرت یزدان

گرچه اندر مکان شده است روان

در مکانش بحس توان دیدن

بی مکانش شود بجان دیدن

هرکه از حس و از جهت برهید

یار را دید و از خطر بجهید

چون صور پرده ‌ اند نی مقصود

پرده را عقل کی کند معبود

پس بر این آسمان نرفت مسیح

او ملیح است رفت سوی ملیح

حق جمیل و جمال منظر او

غیر خوبی نگشت در حور او

بی گمان خوب پیش خوب آید

زشت با زشت هم بیاساید

طیبین سوی طیبات روند

هم خبیثین بجنس خود گروند

یطلب المرء ما یجاش ه

عند تلقائه یؤان س ه

صنف شیئی بصنفه بقوی

حین لقیائه به یروی

اجتماع المیاه و القطرات

جمعها یرتقی یصیر فرات

هکذا النار و الهوا اعلم

کل شیئی بجنسه یفخم

عکس هذا لقاء غیر الجنس

ذاک کاالجن فی هلاک الانس

جنس از جنس می‌شود افزون

جنس از غیر جنس ناموزون

جنس خود را چو یافت جوینده

گرچه لال است گشت گوینده

لیک دریاب نیک ای دانا

که نه هر جنس در خور است ترا

دو صفت هست در تو چشم گشا

یک ز فرش و یکی ز عرش علا

اهل فرش از سپهر جان دوراند

عرشیان همچو خور پر از نوراند

رو بعرشی گرو کز آن جنسی

سوی جنی مرو اگر انسی

چون دو جنس آمد این گزین به را

ترک که کن چو یافتی مه را

دائماً عاشقان حق را جو

هرچه گوئی همیشه زیشان گو

عشقت از عاشقان شود افزون

چون شدی یارشان شوی موزون

ای برادر بغیر جنس مشین

تا بری ره بسوی منزل دین