یکی زاهد در آنجا داشت ماوا
در آن قاف قناعت کرد عنقا
به حق مشغول مرد عزلت آهنگ
چو صندل سود پیشانی به هر سنگ
وجود پاکش از طاعت سرشته
عبادت قوت او همچون فرشته
رباضت بود کارش صبح تا شام
خجسته بالمیک زاهدش نام
صنم ناگاه نالان از سوی دشت
سراسیمه به طرف کوه بگذشت
ز آهش ناله کرده ک وهساران
اثر دارد فغان سوگواران
صنم را دید نالان زاهد کوه
به زیر کوه بر دل کوه اندوه
سخن پرسید زان حور غم اندیش
صنم برخواند محنت نامۀ خویش
ز شرح درد آن درماند درماند
به شفقت دختر خود خواند برخواند
تسلّی داده، جا در معبدش داد
به ذکر و طاعت حق کردش ارشاد
پری را دل ز عشق رام برکند
به ذکر و طاعت حق گشت خرسند
چو زاهد معتکف بود اندران دشت
چنین تا بر سرش نه ماه بگذشت
پسر زایید ماه حور عصمت
چو زاهد نیکنامی از مروت
صنم را دل به غربت زان پسر شاد
نیاوردی ز شادی وطن یاد
شدش مه دایه چون ابر بهاران
به کشت خویش کردی شیر باران
بهشتی باغ بود آن تازه گلزار
درو بایست جوی شیر ناچار
بجر پرور دنش کاری نکردی
نگهبان گشتی از هر گرم و سردی
سحر چون خاستی از بستر خواب
برای غسل کردن بر لب آب
به سرما طفل را با خود نبردی
به گهواره بدان عابد سپردی