خوش آن هجران که از داغ جدایی
به دلها گرم سازد آشنایی
به گرمی شوق مشتاقان فزاید
پس آنگه روی دلداران نماید
که جز تشنه نداند لذت آب
به بیداری شناسی راحت خواب
که گر هجران نباشد روی چون بدر
بود در دیده عشاق بیقدر
نشد کس عاشق مهر دلافروز
که بیمنّت همیبینند هرروز
جهان را عید زان شد دیدن ماه
که پنهان می شود از دیده گه گاه
چو اکنون شرح ایام وصال است
حدیث هجر گفتن پر ملال است
چو وصل آمد نزیبد قصهٔ هجر
چراغ شام بی نورست در فجر
نصیب رام شد چون دولت وصل
بدل شد محنتش با راحت وصل
غم دیرین ز دلها شد فراموش
نگنجیدند هر یک اندر آغوش
دو بیدل سینه ها بر هم نهادند
به داغ یک دگر مر هم نهادند
به شوق یکدگر اندر برش تنگ
کزان شد نرم جون موم آن دل تنگ
کنار اندر کنار و بوس در بوس
تمنا کند از دل بیخ افسوس
به یکدیگر دو سرو ناز مایل
به گردن دستها چون گل حمایل
به خودیک جان و یکدل شد دو دمساز
نمانده در میان گنجایش ناز
مهیا عیش خوش را جمله اسباب
سپند از سوختنها گشت نایاب
به هم بنشسته دو زانو به زانو
به هم پیوسته دو ابرو به ابرو
ربودی بوسه زان خندان لب قند
که شیرین است بوس اندر شکرخند
به سودا بوسه می داد آن گل اندام
چو هندو سود را شکر دهد وام
به قصر اندر ز بس بوس شکر بار
نبات اندوده گشته بام و دیوار
ز رنگ و بوی آن ماه سمن بر
نه پژمردی به بر گلهای بستر
به شوق مهر روی آن دل افروز
ش کفتی نیم شب نیلوفر روز
جمال و دولت دیدار در بر
به گیتی کم کسی را شد میسر
کسی را گر میس ر گشت این ذوق
فلک گرد سرش گردد به صد شوق
زهی بخت جوان رام آزاد
که با جانان خود، خوش زیستی شاد
به ذوق روی و موی آن دل افروز
به یادش نامدی اصلاً شب و روز
پری شد حامله چون غنچهٔ گل
چو آبستن به شادی ساغر مل
سهی سروی ز طوبی بارور گشت
کز آب زندگانی رشته تر گشت
ز فیض ابر نیسانی دلخواه
صدف شد گوهر خورشید را ماه