دلش عزم وطن کرد از سر و جان
وطن را دوست دارد اهل ایمان
ز راون بود تخت گوهرین ساز
که از افسون همی آمد به پرواز
نشسته بر سرِ آن تخت پران
پری در بر چو بلقیسِ سلیمان
دوان دیو و پری اندر عنانش
دد و دام زمین فرمان برانش
بدین شوکت روان شد تختش از جا
گذشت آنگه چو ابر از روی دریا
ز اقبالش چو دریا را خبر شد
دوان آمد به پایش، نی به سر شد
سخن از عرض حال خویش جنباند
شکایت بر زبان ماهیان خواند
ز پل چون از پل قرضم در آزار
سبک کن گردن عجزم ازین بار
چو بشنید آن جوانمرد از لبش عرض
ادای قرض او شد بر سرش فرض
ولیکن در جواب آن راست گفتار
نکو اندیشه ای کرده دگر بار
که چون آری کند ب ر پل شکستن
که باشد آن چنان دشوار بستن
که تا محشر بنای پایدارش
به عالم ماند از وی یادگارش
نبیند دیده تا زآن سان نشانش
ندارد گوش باور داستانش
نه چون گویندگان رد سؤال است
که اندر مذهب همت وبال است
برادر را به آخر داد فرمان
که نیمی از میانش ساخت ویران
وداع از شخص دریا شد دگر بار
علم زد بر هوا ابر گهر بار
دو ساعت در هوا تختش روان گشت
ز دریا و زکوه و دشت بگذشت
چو ماند از تختگاهش یکدو فرسنگ
فرود آورد تخت دانش آهنگ
به شهر اندر خبر شد مرد و زن را
که خور بیت الشرف کرده وطن را