ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۰۲ - آمدن اندر با دیوته های هر سه لوک به مبارکبادی رام

چو رام از فتح لنکا دل بپرداخت

به مردی و جوانمردی قران ساخت

ز قتل راون اهل هر سه عالم

شکفته چون گل و گفتند با هم

که ما خود رام را چون بندگانیم

ز بس احسان او شرمندگانیم

برای شکر این احسان شتابیم

به خدمت تهنیت گویان شتابیم

پریزادان چو این مژده شنیدند

مبارکباد گویان در رسیدند

شه روحانیان با لشکر خویش

به خاک پاش سوده افسر خویش

تنش با صد هزاران چشم روشن

به رنگ آفتابی جامه بر تن

چو طاووس بهشتی نغز پیکر

سراپا دیده همچون باغ عنبر

چو سروی رسته ز آب زندگانی

دلی بارش همه جزع یمانی ۲

به شوق روی رام نیک کردار

همه تن دیده گشته آسمان وار

همه روحانیان هر سه عالم

به سجده چون ملایک پیش آدم

سراسر دست و بازو یش ستودند

ادب کرد ه، تواضع ها نمودند

به هر تعظیم هر کس شاد و خندان

نموده رام تعظیمش دو چندان

به هنگامی که رام نیک نیت

بدان روحانیان شد گرم صحبت

هنومان بود محرم آشکارا

به پیشش برد حور ماه سیما

به صد جان گرچه عاشق بود مشتاق

ندیده روی آن خورشید آفاق

دلش را کارگر شد تیغ غیرت

سراپا گشت غرق بحر حیرت

نه روی آنکه از چشمش براند

نه تاب آنکه بر بستر نشاند

کشاکش در امید و بیم افتاد

ز شرم خلق غیرت یافت امداد

سپاه رشک چیره گشت بر شوق

هزیمت یافت قلب لشکرش ذوق

اگرچه روز رام از غصه شد شب

نجنبانید هیچ از نیک و بد لب

برون روی حیا را داشتی پاس

درون هر موی وقف تیغ الماس

به ظاهر خویش را خرسند می داشت

به مژگان آب حیرت بند می داش ت

چو خوناب جگ ر در دل نگنجید

ز لب زهر و ز مژگان خون تراوید

که از چشم چنین کس دور بهتر

ز رویش دیده ام بی نور بهتر

پریزادان همه گفتند با رام

که بد کردی چرا دل زین دلارام

خدا شاهد زمین و آسمان هم

که در پاکیست سیتا عین مریم

گواه عصمت این حور ماییم

نه از روی ریا بهر خداییم

ملائک هم قسم ها یاد کردند

ز بند غم دلش آزاد کردند

شه روحانیان هم خورد سوگند

نشد زان لیک جان رام خرسند

ز حرف راستی می یافت آزار

چو از بیغاره گردد زهر افکار

ز غیرت فرق نتوانست کردن

ز پند دوستان ، طعنۀ دشمن

نکرده شاهدی خلق باور

به حق دلستان شد بدگمان تر

نهال دوستی از دل برون کند

کمی افزود ، از مهرش دو صد چند

بدل شد دوستی با دشمنی ها

به سیتا، رام کرده راونی ها

به خود کرده چو مجنونان حکایت

به دل از دلستان خود شکایت

که ترک عاشقی کرد م به دلدار

کنون پیشم چه او ، چه نقش دیوار

خمار غیرت دل گفت با من :

منوش این باده جامش نیز بشکن

که آب زندگی چون گشت یکدم

ننوشد گرچه میرد تشنه آدم

نشان پای سگ بر جا نماید

در آن منزل فرشته در نیاید

نکویی هاش بد شد جمله پیشم

ز داغ غیرت دل، سینه ریشم

همان خال سیه بر لب شکربار

کنون دارم کراهت زو مگس وار

همان زلفی که گردن بست زنار

کنون ببریده خواهم چون سر مار

نبینم آن رخ چون لالۀ باغ

که از غیرت دلم چون لاله شد داغ

مگر کاتش بیفروزم دو فرسنگ

رود در وی سه بار آن دلبر سنگ

مژه پر اشک و جان پر آب حیرت

صنم حیران ز رام غرق غیرت

سلامت گر بر آید پاک جانست

وگر سوزد ، سزای جرم آنست