سحر کز تیغ خورشید ظفر کوش
شفق خونین کفن افکنده بردوش
کفن بردوش و برکف تیغ و خنجر
برون آمد به جنگ رام ده سر
زده جوش از دو سو طوفان پولاد
ز بس لرزه، زمین شد سست بنیاد
فتاده جیب جان اندر کشاکش
زمین گشته سپند روی آتش
ز تار و پود تیغ و خنجر صاف
هوا گشته پرند آهنی باف
شه روحانیان با صد تمنا
بیامد در هوا بهر تماشا
پریزادان پر اندر پر به هر سوی
هوا را کرده گلشن از سر روی
پیاده رام، راون را سواره
بدیده، ماند حیران زان نظاره
به ماتل بهلبان خود رضا داد
به دست او رت خود را فرستاد
رضای اند ماتل چون در آن دید
دوان رت بر سر راهش دوانید
که سعی رام را همت فزاید
سواره جنگ با راون نماید
چو ماتل بهلبان را دید فی الحال
به فتح خویشتن بگرفت آن فال
سوار رت شده رام پیاده
قضا بر وی در دولت گشاده
نموده جنگ یک هفته شبانروز
به هفتم روز گشته رام فیروز
کمان بشن را زه کرده حالی
گشاده ترکش تیر هلالی
به زه ماند آن هلالی تیرها رام
که از دست سهیلش بود انعام
هلالی تیرهایش داشت ت أثیر
که لرزیدی ز پیکانش مه و تیر
کماندارش به کین در روز ناورد
برآوردی ز هر هفت آسمان گرد
چو کردی از کمانخانه برون سر
پریدی خصمش از طوفان صرصر
ز شست افکنده آن تیر سر افکن
هدف کرد آهنی سرهای راون
به ده تیر هلالی ، ده سر او
پرانیده به یکدم از بر او
به هر تیری یکان سر داد بر باد
منار سر ز باد از پا در افتاد
ز شخص راون و رام سر انداز
ظفر گشته به میدان گنجفه باز
ضرورت شد به چرخ شاه شمشیر
که دهلوی غلام افکند در زیر
فتاد از تن همه سرهای ده سر
شکست از کهنۀ کهسار یکسر
نه ده سر اژدهای هفت سر بود
که تیر رام سیمرغیش بنمود
چه سوز عشق اندر جانش افتاد
که ده سر داد از س وداش بر باد
چو راون شد ز تیر رام بی جان
تنش چون کوه افتاده به میدان
فلک بر دستبردش آفرین کرد
که ناید ز آدمی کاری که این کرد