چو آن غم نامه بر عاشق فرو خواند
همی بر آتش او روغن افشاند
ز غم یکبارگی بی دست و پا شد
تو گویی روحش از قالب جدا شد
ز نومیدی بر آوردی دم سرد
دو دیده بر رخانش گونۀ زرد
به رنگ رخ عدیل زعفران بود
که شادی مرگ دشمن هم ازان بود
ز طاقت طاق شد صبرش به یکبار
شکاف دل چو چشمش گشت خونبار
به حسرت از جگر آهی برآورد
که چاک اندر دل خارا درآورد
که نخل عمر ما از پا در افکند
که طوبای مرا از بیخ برکند
ز ده سنگی به جانم دور افلاک
که آب زندگانی ری خت در خاک
سپهرا! با منت زینسان چه کین است
که زهرم داده گویی انگبین است
اگر آتش بباری بر سرم بار
مده آب حیاتم بی لب یار
نکردی بر مراد تخت فیروز
سیه تر باد از روزم ترا روز
دریغ آن شمع بزم جان فرو برد
دریغ آن نوگل خندان بپژمرد
کنون من زندگی را تنگ دانم
که جانان می رود، من زنده مانم
به آتش به که افتد کار و بارم
که تاب طعن پروانه ندارم
دلش گفتا چرا در خون طپیدی
نخواهد بود حرفی کان شنیدی
خزان را رو به گلزار ارم نیست
جمال روح از خال عدم نیست
نمیرد آب طوفان زآتش طور
هم از باد فنا ، ایمن بود حور
چسان ببرید سر جان جهان را
که خرق و التیامی نیست جان را
کجا جنبد بر آن کس دست قاتل
که گردد تیغ بر وی مهربان دل
ز دیوان غم ندارد آن پریزاد
چو آهوی حرم از گرگ بیداد
مسوزان دل، چو پروانه بتا ! پاک
چراغ از سر بریدنهاست بی باک
دل از بیم و امیدش زار بگریست
دمادم شمع سان، می مرد می زیست
به دل گفتی کز افسون و فسانه
حیات مرده را تا کی بهانه ؟
مرا زین زندگان ی شرم بادا
ترا هم زین سخن آزرم بادا
منم مرغ اسیر روزگاران
خزان دیده گلم پیش از بهاران
من آن کبکم که از بیضه به پرواز
ندانم آشیان جز جنگل باز
منم آن ماهیی کز سخت جانی
سرابش گردد آب زندگان ی
ندانم چیست باری خاطر شاد
به بخت من کس از مادر نزایاد
ز عشقت این جفاها هیچ شک نیست
که چندین جور تنها از فلک نیست
ز من بگریز عشقا ! ورنه این بار
ترا هم می برم با خویش در نار
دلم از عشق آزاری کشید ه ست
که پنبه ز آتش سوزان ندید ه ست
ز بار غم که بر جان من افتاد
اگر گویم برآرد کوه فریاد
زبان مرغ گل بشناسد ار کس
بداند کو به دردم نالد و بس
ننالد چون به دردم بلبل باغ
که سوزد بر دل من سینۀ داغ
کباب تر بر آتش خون نبارد
که بر سوز دل من گریه آرد
مرا خود مرده بشمر تا توانی
که ننگ مردنست این زندگانی
ببیکن رام را چون دید بیتاب
تسلّی را زده بر آتشش آب
که بیهوده مکن بر زنده ماتم
به مرده، نوحه باشد رسم عالم
گلش بی آفت از باد خزانست
که سیتا نزد راون همچو جانست
یقین هنونت را دیو سیه بخت
فریبی داد بهرکار خود سخت
به کار جادویی منصوبه بنمود
به معبدگاه راه بسته بگشود
اشارت کن کنون از بهر لچمن
که بشتابد به قتلش همره من
نمایم کنج آتشخانه را با ر
بسوزانم درو پروانه کردار
وگرنه از پس آتش پرستی
نه امکانست بر وی چیره دستی
شهادت یافت بر قولش دل رام
به دل بریافت آرام از دلارام