به رفتن ها خوش و ناخوش رضا داد
رضایش بی رضایی ها همی داد
شما هر یک به رفتن پر بر آرید
ولی هنونت را با من گذارید
که من تنها بسم از بهر راون
چه جای آنکه هنونت است با من
به انگد گفت کای پور دلاور
تو رام خسته را همراه خود بر
علاج زخم رام ناتوان کن
به کارش آنچه بتوان کرد آن کن
من اینک می رسم از فتح لنکا
دهم جان در پی ش از وصل سیتا
که رام ار مرده باشد زن ده گردد
چو سیتا را دهان پرخنده گردد
شدند از شرم شاه همت اندیش
سپه ثابت قدم بر مردن خویش
چو لختی باز آمد رام مدهوش
برادر را فتاده دید و خاموش
نه خود لچمن بدانسان بود خسته
که شد بازوی بخت او شکسته
به سوی شاه میمون بانگ برزد
که خون بگریستم از طالع بد
تو در کارم نکردی هیچ تقصیر
ولی حکم قضا را نیست تغییر
سپهدارانت بس نابود گشتند
هواخواهانت خون آلود گشتند
همین باشد طریق مردی و داد
برین عهد و وفا صد آفرین باد
ولی چون شمع بختم بود بیتاب
همه سعی تو ضایع شد درین باب
من از طالع ندیدم روی بهبود
تو هم هر جا که می خواهی برو زود
مکن ضایع تو جان را در پی من
که من گشتم به کام بخت د شمن
فرو ناید به افسون زهر کشته
مده خود را به کشتن بهر کشته
من و لچمن درین میدان فتادیم
به روز بد، به مردن دل نهادیم
خدا داند نصیب ما چه باشد
درین خستن طبیب ما که باشد
به ناگه نارد جنی برآمد
تو گویی صبح اقبالش بر آمد
اعادت را به پیش رام بنشست
که چونی ای جوان شیر زبردست
شدی دلخسته افگار و جگرخون
مشو غمگین ز زهر مار افسون
دهد درد ترا سیمرغ دارو
خلاصت سازد از ماران جادو
ز نارد گفت و گو چون باد بشنفت
به دم در گوش سیمرغ آن سخن گفت
چو بشنید این حکایت شاه مرغان
چو هدهد شد پی کار سلیمان
ز عزلت گاه قاف آمد به پرواز
پرش با با د طوفان گشت انباز
قیامت خواست از باد پر او
هلاک عادیان از صرصر او
به دیوان از غبار وحشت انگیخت
به فرق خاکساران خاک غم بیخت
ز بیمش خود به خود رفتند بیرون
ز سوراخ جراحت مار افسون
فروغ ماهش از عقرب بر آمد
تو گویی آفتاب از شب برآمد
سپه یکسر بسان لچمن و رام
خلاص از مار جادو یافت آرام
چو آن محنت بدل گشته به راحت
ز پیش رام شد سیمرغ رخصت
از آن شادی خبر شد نزد راون
که از جادو رها شد رام و لچمن
به اندرجت دگر ره گفت راون
نکردی هیچ فکر دفع دشمن
که ای ناکرده کار این چیست سستی؟
نکشته خصم، فارغ دل نشستی
ز مار نیم کشته یابی آزار
بریده سر نگوید باز گفتار
به دعوی باز اندرجت روان شد
که سازم کار این بار ، ار نه آن شد
به سوی معبد موعود بشتافت
ببیکن لیک از حالش خبر یافت
هنومان را ز حالش کرد آگاه
که دارد اندرجت عزم فسونگاه
به زودی فکر آن کن ورنه این بار
جهان بر هم زند زان جادوی مار
بباید بست بر جادو سر راه
که گردد چاره اش را دست کوتاه
که گر یابد مجال س حر خواندن
نخواهد هیچ کس را زنده ماندن
هنومان با سپاه بیکران جست
ره معبد به دیو ذوفنون بست
چو راه رفتن خود دید ب سته
ز اندیشه درونش گشت خسته
هنومان را فریب تازه تر داد
کزو آن ششدر بربسته بگشاد
به جادوی طلسمی حور سیتا
دل آن شیر هیجا برده از جا
لباس و زیور سیتا بپوشاند
از آن پس تیغ خون افشان برو راند
به تیغ تیز کرد آن را دو پاره
که می خست از نظرگاهش نظاره
که این بود آن پریروی گل اندام
کزان شد دشمنی در راون و رام
زنی بوده هلاک یک جهان کرد
سر تیغم جهان را زو تهی کرد
سر این فتنه زان ببریدم از تن
چه کم گردد جهان از مرگ یک زن
کنون صلح است ما را در میانه
که رفت آن جنگ جستن را بهانه
هنون حیرت زده ماند از فریبش
نه در سر هوش و نی در دل شکیبش
دوان زآنجا سوی رام آمده باز
که گوید آنچه دید از بخت ناساز
بدان حیله فسونگر فرصتی یافت
سوی معبد به کار سحر بشتافت