چو رام از تیر جادو گشت مجروح
به خاک افتاد همچون جسم بی روح
سپاه از بیم گشته دل به دو نیم
که جان بر تن نخستین داد تقدیم
به بالینش ستاده شاه میمون
همی گفتی فشاندی از مژه خون
به یاران گف ت هم جا نیست اندوه
که باشد جشن مردان مرگ انبوه
ولیکن پردلان آهن آشام
شده یکسر پریشان چون دلارام
به حدی رفته از گردان تهور
که خون می شد دل از سهم تصور
ز سهم تیر جادو با دل ریش
پراکندند همچون روزی خویش
دلاسا داده گفتی شاه میمون
که شد از بیم تان بدخواه دلخون
دل خود را دمی بر جای دارید
لوای سعی را بر پای دارید
چو مردان جان ببازید از پی نام
مسوزانید دل از خستن رام
که آخر رام هم خواهد شفا یافت
چه شد از بخت گر روزی جفا یافت
به روز بدکنون سویش نبین ید
به چشم اولین، رویش ببینید
بسی زین گونه گفت آن صاحب هوش
نکرده لیک حرف او کسی گوش
ندیده باز پس از گفته اش کس
هوا خواهش ببیکن بوده و بس
چو نشیند از زبان او کسی پند
بر ابروی کهن چین نو افکند
که هر جا هر که خواهد گو برو زود
که ناخوشنودم از شخصی نه خشنود