ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۸۱ - فرستادن راون سک و سارن دیوان را به جاسوسی لشکر رام و حقیقت شنیدن لشکر رام را از آن جاسوس و قلعه بندی کردن راون

چو راون، روز کاخ ماه برتافت

ز نزدیکی دشمن آگهی یافت

برآن شد تا به جاسوسان پرفن

خبر گیرد ز لشکرگاه دشمن

شود آگاه ز استعداد لشکر

کند در خورد آن فکر سراسر

بداند تا کیان جنگاورانند

کیان وزرای دانش پرورانند

که چون دانسته شد احوال هر یک

کند فکر مناسب حال هر یک

بیندیشد به دل از هوشمندی

که جنگ صف نکو یا قلعه بندی

وگر معقولش آید جنگ صف نیز

به اندیشه کند تدبیر هر چیز

حریف هر یکی از خرس و میمون

فرستد اهرمن زادان هم ایدون

دگر از بهر جنگ رام و لچمن

فرستم اندرجت یا خود روم من

نه کس را کرده از راز دل آگاه

به صد تأکید از خاصانِ درگاه

سک و سارن به جاسوسی فرستاد

که گیرند از سپاه رام تعداد

به دم آن هر دو دیو سخت نیرو

شده بر شکل میمونان جادو

شتابیدند سوی لشکر رام

بدیدند آن سپاه آهن آشام

طلایه بود در لشکر ببیکن

چو آگه شد ز حال آن دو پر فن

گرفت و قصد کشتن کردشان را

و لیکن رام مانع آمد آن را

سپاه خویش را خود عرض بنمود

امان داد و به رخصت حکم فرمود

رها گشتند جاسوسان از آن بند

به شکر رام جانشان گشت خرسند

از آن عرض سپه حیران بماندند

ز بس دهشت به جان بی جان بماندند

به لنکا پیش راون رفته ره باز

تمامی ماجرا گفتند ز آغاز

ز حال لشکر دیوان محتال

خبر دادند با تفصیل اجمال

هم از خرسان و میمونان سردار

ز زور هر یکی راندند گفتار

که از میمون گردان پیل پیش است

چه گویم وصف او ز اندیشه بیش است

به تن چرخ است نیل آن غیرت پیل

به هر مویی نهنگ موجۀ نیل

ز وصف سیت بل لال است خامه

پل دریا بس از وی کارنامه

چو گویم کیسری ناید بیانش

ظفر خندان به رنگ زعفرانش

به رنگ سرخ، شکلِ گوی میمون

تو گویی کوه خورده غوطه در خون

ز خرسان بیم راج و بیم درشن

ز میمونان سگند و گنده ماون

بجز راون حریف خود نخوانند

شکست قلعه ننگ خویش دانند

فکنده نعرهٔ این زورمندان

ز تیر آسمان چنگال و دندان

چو ایراپت گریزد از ستاون

حریف جنگ او خود نیست راون

بود سالار خرسان دومرو نام

عدیل اژدهای دوزخ آ شام

ز هر دانا دل ی کز غایت هوش

به مرگ دشمنان هم شد سیه پوش

به میدان شجاعت شیر چنگ است

به مردی یادگار خرس رنگ است

چو ابر تیره کز تن برق دندان

بدان دندان به مرگ خصم خندان

سیه شیریست روز جنگ جامون

ز رنگش داده هول صد شبیخون

چو شام هجر جانکاه غنیم است

اجل را هم ز سهمش دل دو نیم است

هنون آن آتش دوزخ عیار ا ست

که لنکا سوختن زو یک شرار است

سپهدار انگد است آن نوجوان شیر

که در باری زند هفت آسمان زیر

ور از سگریو پرسی پادشاه است

چو کل بر جز، خدیو این سپاه است

ز هر یک آن سپهداران لشکر

جداگانه نموده وصف یکسر

پس آنگه لب به وصف رام بگشاد

ز تیغ و خنجرش یک یک نشان داد

که دیدم رام شیر افکن خداوند

به مهر و کین چو خور بی شبه و مانند

زبان در وصف او نتوان گشودن

که مستغنی است خورشد از ستودن

برادر بازوی او هست لچمن

چنانکه بود بازویت ببیکن

چو اقبال ازل رو سوی او کرد

خدا بازوی تو بازوی او کرد

به تو این هر سه را کین از حد افزون

زبان تیغشان لب تشنۀ خون

ز جاسوسان حدیث رام و لچمن

مشرَح کرد جا در گوش راون

ز بس وصف سپاه رام بشنید

از آن هیبت به جنگ صف نکوشید

دلش گریان و لب در زهر خندی

به لنکا کرد حکم قلعه بندی

چنین سفت است دانش پرور هند

گهر از سر گذشت کشور هند

که چون آمد به لنکا لشکر رام

ز اهل قلعه رفته خواب و آرام

به الهام خرد این شد معین

که انگد را فرستد نزد راون

کزان میدان برد گوی سخن را

پیام جم رساند اهرمن را

به صلح و جنگ آمیزد بیان را

نصیحت نامه ای سازد زبان را

بگوید هر سخن کان گفته باید

به گفتار و به کردار آزماید

نهان از درج دانش گوهر چند

به گوش آوازه بخشید آن خداوند

پس از تعلیم دانش رخصتش داد

روان شد انگد فرخنده بنیاد

همین تا پیشگاه تخت راون

ستاده گفت با آن سخت دشمن

که اینک می رسم از خدمت رام

که گویم از زبانش با تو پیغام

قریبش خواست راون دیو غدار

که ای فرزند پال شیر کردار

چو می آیی به کام رام خرسند

که دختر به بود از چون تو فرزند

برو ای نا خلف می باش خاموش

که چون خون پدر کردی فراموش

بدین بی غیرتی ای تیره اقبال

چه پندارم که چون زاییدی از بال

تو ای نادان اگر فرزند اویی

ز خصم بال، خون خویش جویی

کشد بار زمین را کفچۀ مار

چنان ماری به دستش بود یک تار

به روزش آسمان صد ره حسد برد

دریغا کان چنان کس لاولد مرد

در استعداد جنگت نیست با رام

ز من امداد خواه امروز ناکام

که نصف ملک و مال و لشکر خویش

دهم سازم ترا بر وی ظفر کیش

به حیله خواست از وی خواستن خون

کشف را زهره خود ک ی داد میمون

حوابش داد انگد راست با دیو

که آخر شد دل دانا بدین ریو

مکن کج نغمه دیگر ساز کن راست

کزینسان بس نوا در رودهٔ ماست

چه جویم خون آن ناپاک خو را

که تیغ رام کرده پاک او را

نه کشتش رام بلک از پاک جانی

رهاندش از عذاب دو جهانی

تو هم اکنون زمن بشنو سخن را

مده بر باد اقبال کهن را

پری سیتا روان کن همرهم زود

که تا گردد دل را م از تو خوشنود

جهانسوز آتش رام است در تاب

ترا در دست هم نفط است و هم آب

ز صلحش آب می زن تا توانی

وگر خود نفط می ریزی تو دانی

ز حرف تلخ او راون برآشفت

به دیوان ستم کردار خود گفت

که این گستاخ رو را خون بریزند

در آویزند تا جانش ستیزند

مه عمرش به غره بندی سلخ

که با شاهان سخن گوید چنین تلخ

درو آویختند آن بد نژادان

که گیرندش چو زر ممسک نهادان

یکی دستش گرفت و دیگری پای

همی خندید انگد؛ پای بر جای

که دیوا زین زبون گیری چه حاصل

ترا با رام بس کاریست مشکل

ز دستت آنچه می آید به من کن

و لیکن فکر جان خویشتن کن

ندارم هیچ پروایی ز بندت

که آسانست مخلص از کمندت

سخن گر نیست باور از زبانم

ببین تا خویش را چون می رهانم

همین گفتا چو برق از جای برجست

به بالای رواق قصر بنشست

دران جستن همه گیرندگان را

بسان برق گشت و برد جان را

به ایوان بر شد و کار دگر کرد

نگارین قصر او زیر و زبر کرد

وزانجا کرد سوی راون آهنگ

به سرعت جست تا با او کند جنگ

به جستن زد لگد بر فرق راون

چو بل کرده به زیر پای پاون

مرصع تاج شاهی از سر او

گرفت و رفت خندان از بر او

به حدی مضطرب شد دیو غدار

که از دستش نیامد ذره ای کار

فتاده زان لگد مدهوش از تخت

ز فرقش تاج رفت و از برش بخت

خجل برخاست از جا اهرمن زاد

پی دفع خجالت زان بر افتاد

بگفتا هم در قلعه گشایند

به رام امروز جنگ صف نمایند

ولی از روی انگد منفعل بود

چه جای کس که از هم خود خجل بود

به شادی انگد شایسته بنیاد

به پیش پای رام آن تاج بنهاد

نمونه دادگویی افسرش را

که چون تاج آورم هر ده سرش را

چو رام آن تاج زرین را نظر کرد

سرش را دست احسان تاج زر کرد

به کارش آفرینها داد بسیار

که جای آفرین بود آنچنان کار

سران در پای او سرها نهادند

بدان مردانگی انصاف دادند

به وصفش نقد جانها بر فشاندند

ز دست و بازویش حیران بماندند

پس آن گه رام افسر راون زر

گرفت و داد در دست برادر

که چون دادیم ملک راون و تخت

ببیکن را سزد این افسر و بخت

چو فرمان عنایت یافت لچمن

نهاده تاج بر فرق ببیکن

سران یکسر مبارکباد گفتند

گهرهای ثنای رام سفتند

چو شاه چین به زخم خنجر تیز

فکنده در سپاه زنگ خونریز

به میدان ظفر گشته به خون مست

هزاران تیغ خون آلوده در دست

مگر خور خواست بهر رام امداد

که از هر سو کشیده تیغ پولاد

زده صف لشکر راون به میدان

که وهم از عرض آن می گشت حیران

ز افزونیِ طول و عرض لشکر

چو مهر شش جهت مانده به ششدر

ز بس افکند بوق و کوس زلزال

همی ترقید گور رستم زال

ز بوق از بس که گشتی مغز در جوش

به زیر خاک مرده پنبه در گوش

قیامت را شده پیدا علامت

که زرین نای زد، صورِ قیامت

به تیر رعد و ابر تیره شد گرد

چو برق تیغ کین باران خون کرد

غریوان کوس دیوان تا به صد میل

خمار انگیخته از مستی پیل

سپاه رام میمونان از آن کوس

به آوازه نخورده طبل افسوس

خروشان نعره زن هر سو دلیران

که باشد نعره کوس فوج شیران

به نعره کوس شیری کوفتندی

به دم چون شیر میدان ر وفتندی

نفس در سینه شد محبوس از گرد

علاج لرزهٔ مفلوج می کرد

ز نعل مرکب اندر ساحت دشت

درم بر پشت ماهی سک ه می گشت

هوا از گرد زانسان شد که سیماب

بر آتش گستراندی بستر خواب

ز گرد تیره خور پوشید چادر

هلال نعل شب را گشت مادر

چنان شد بر هوا گرد سیاهی

که گشته برج ماهی ریگ ماهی

ز بس کاندر هوا رفت ا ز زمین گرد

گل حکمت سپهر شیشه گون کرد

سیه پرچم به روز اندر شب تار

ز زلفش هر سر مو شد ظفروار

ز بیرقها که از دیبا و خز بود

هوا رشک دکان رنگرز بود

افق را گونه گونه حیله بر دوش

به صد قوس قزح گشته هم آغوش

علم از پرچم گلگون مزین

شد آتشبار، گل وادی ایمن

نیستان علم سر شعله بسته

جدا شیری به هرنی بر نشسته

بر آمد لشکر دیوان پی جنگ

در آهن غرق سر تا پا ی ارژنگ

یلان آهن قبا چون آب در تیغ

مثال ابر آتشبار در میغ

به تن پوشیده آهن پیرهن وار

چو کینه در دل سخت ستمکار

ز بس چار آینه در بر کشیدند

چو عکس از آینه ز آهن دمیدند

به گاه جنگ گردد مسخ هر تن

جز آن دیوان که گردیدند آهن

زره پوشی بدانسان عادت افتاد

که چون ماهی به جوشن طفل می زاد

ز عکس دشمن از مرآت جوشن

نگشتی فرق خود ظاهر ز دشمن

ز کشتن سایه زانسان می رمیدی

که در آیینۀ جوشن خزیدی

به بر خفتان کشیده رام آزاد

چو الماسِ به سندان غرق پولاد

زده رویین تنان را تیغ بر ف رق

چو بر رویین فتد از آسمان برق

سران را سر به فرق نیزه شد تاج

یلان را تن ز رشق تیر آماج

سرافرازی به خون نخل سنان را

به کین عالمی بسته میان را

به ره رفتن شود از عطسه تاخیر ۲

چرا عطسه زده گشتی به خود تیر

ز بس راندن لب شمشیر اره

به ضرب گرز مغفر ذره ذره

به خود آهنین گرزگران جان

مثل خوش می شد از الماس و سندان

شراب کاسه سر نوش فرمود

چو مخموران و لیکن سرگردان بود

اگرچه بود عین آب دشنه

زبان بیرون برآورده چو تشنه

تفنگ مهره زن بر حلقۀ پیل

مفسر گشته از طیراً ابابیل

شنیده بانگ آن رعد بلا را

شده خون مهر در سر اژدها را

چه هندی تیغهای پاک گوهر

فراوان خانمانها کرده جو هر

هوا خورده دمادم غوطه در خون

صبا پوشید چون گل حلّ ۀ گلگون

خرد را دل پریشان گشت چون نور

همی پرید هوش از سرچو کافور

زبان تیغهای لنکوانی

ز بویحیی ۳ نمودی ترجمانی

زره بگریست خون از تیغ چندان

که در خنده نمود از مرگ دندان

برای گردی کزان میدان بپرید

دماغ از وی مزاج فرفیون دید

برای کینۀ دشمن به دشمن

همی شد کینه کش آهن به آهن

اجل مشتاق جانها بود از دیر

حجاب تن روان برداشت شمشیر

اجل حکاک شد بر گوهر جان

سنان آهن دلان را کرد طوفان

ز بس جای سنان در جان و دل شد

خدنگ غمزه چون خوبان خجل شد

شکسته بر سر گر دان لشکر

چو از ژاله حباب از گرز مغفر

ز بس هول اجل تیغ بلا روی

ز روی زخم رو می تافت چون موی

به خون یکدگر شد خلق تشنه

چکانده آب شان در حلق دش نه

چو مرشد گفت ناچخ صفدران را

که هر دم غوث کردی کافران را

ز آب تیغ هر دم رفته بیرون

چو آب از دام ماهی از مژه خون

بدنها گشته چون زنبور خانه

درو پیکان چو زنبوران به لانه

سیه پرچم گشاده سر به ماتم

فکنده خاک را بر گیسوان هم

دهان زخم تیغ و نیزه خورده

مشعبد را به دم شه مات کرده

ز باد کین به حدی لرزه افتاد

که می لرزید بر خود تیغ پولاد

ز زخم گاو سر گرز دلیران

سبک گشت از گرانی مغز شیران

چو خوشه گرز سرها پخش می کرد

چو خرمن تیغ تنها بخش می کرد

نیامد حصۀ نیمانیم در خور

ز شرکت باز مانده چار عنصر

ز شرم خنده های خونچکان تیغ

فرامش کرد خنده برق در میغ

دلیران دل به مرگ خود نهادند

چو پروانه به آتش در فتادند

فتاد اندیشه در گرداب وسواس

که طوفان موج شد دریای الماس

سنان در سینه تخم مرگ کارید

چو ابر تیغ خون باران ببارید

غریق موج خون شد شاه خاور

که هر سو از تن او بود خنجر

دران میدان همی لرزید چون بید

به عذر دختری بگریخت خورشید

به تنها نقب می زد تیغ و خنجر

متاع جان برون می برد ازان در

فسون آموخته دشنه ز گفتار

بدان افسون دلیران را جگر خوار

به فرمان کمان سخت تدبیر

به جاسوسی دویدی قاصد تیر

درون سینه ها گشتی نهانی

که گوید رازهای دل زبان ی

چو مرع نامه بر پران پی کار

خط فتح و اجل در بال و منقار

تفنگ از مهره طاعون وبا شد

ز هر تن سر بر آورد و فنا شد

روان اندر زره تیغ ظفریاب

چو عکس سوسن اندر چشمۀ آب

به زخمی دست و پا بیگانه می شد

به زخمی زندگی افسانه می شد

ز سهم ناوک هر ناوک انداز

شدی سیمرغ ماده چون غلیواز ۲

چنان بی نور مانده چشمۀ خور

که روزانه بر آمد موشک کور

علم شد تیغهای آسمان گون

به تیری رشک تیزاب فلاطون

روان دریای خون زآن قطره آبی

درو نیلوفر گردون حبابی

زره مظلوم گشته نیزه ظالم

سپر محکوم تیغ و تیر حاکم

خجالت داده خون سیل دمان را

که گرداند آسیای آسما ن را

در آب تیغ می شد غرق عالم

اگر چه بود آب از قطره ای کم

ز لف تیغ برق افکن سمندر

شده بریان تر از ماهی به آذر

قوی هولی که بر جان زان زمان است

که تا امروز هم در تن نهان است

زبس باران تیر و برق خنجر

خزیده سر چو باخه ۳ زیر اسپر

کمند مار پیچان شد گلو تاب

سران زو گشته شاگرد رسن تاب

چو اشتر مرغ گردان سپهدار

همی خوردند آهن گل شکر وار

چو خندان رو کریمان زر فشانان

جوانمردان همت سرفشانان

به لرزه کوه شد همخوی سیماب

زمین از زلزله لرزید چون آب

علاج زلزله در چشم بد خواه

سنان کنده برای دفع آن چاه

گریز از بس که شد در هر دل تنگ

سرِ کُشته دویدی پیش در جنگ

ز تف تیغ های آتشین تاب

شدی بی سعی آتش کشته سیماب

ز زهر آب جا م برق کردار

کشید آتش زبان از بهر زنهار

به کشتن آنچنان شد در غضب غرق

که می جنبید از خود تیغ چون برق

به گاه سرفکندن گفتی آهن

که اکنون گشت پیدا جوهر من

اگرچه سیم و زر را هست قسمت

ولی تیغ مرا با این چه نسبت

شدید البأس ازانم خواند یزدان

به پشت من قوی دل روی مردان

نه از زن سیرت و من شیر مردم

که سر با تاج زر پامال کردم