ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۵۳ - روان شدن رام خبر گرفتن سیتا را و ملاقات شدن با کیندها دیو و یافتن خبر سیتا

چو روزی چند در صحرا قدم زد

به ناگه فتنۀ عالم علم زد

کنیده دیو پیدا شد بلاجوش

غریوان تر ز ابر آسمان پوش

به جسم چون غم افزون تر ز مقدار

نموده از هوا بر شکل جاندار

چه جانداری قوی هیکل چو سیمرغ

که صد سیمرغ کردی طعمه چون مرغ

به سوی آن دو بیدل کرد آهنگ

فتاده سایۀ پایش دو فرسنگ

فکندی سایه اش دام بلا را

فرو بردی پلنگ و اژدها را

چو دیدند آن بلای ناگهانی

فرو هشتند دست از زندگانی

پی تدبیر دفعش آن نکو مرد

نخستین با برادر مشورت کرد

که ای لچمن مشو بر جنگ سرگرم

برو اول سخن گو با عدو نرم

ز نرمی گرنه با صلح اوفتد کار

همه اسباب سختی هاست طیار

قدم در پیش ماند وگفت با دیو

که دیوا در گذر زین شیوهٔ ریو

چو خار ره به دامانم میاویز

که کاری پیش دارم غیرت انگیز

بگفت ای ساده لوح بخت در خواب

چه جای گفت و گو بز را به قصاب؟

خلاص از من عجب کاریست مشکل

مگو ای لقمه کز حلقم فروهل

اگر رحم آورد بر مرغ صیاد

رود دام و فکندنهاش بر باد

چو لچمن دید کار از صلح بگذشت

به کین خصم هم چون بخت برگشت

به جنگش متف ق شد با برادر

هدف کردنش از تیر جگر در

بسا کوشید با هم رام و لچمن

نیامد کارگر تیری به دشمن

دگر ره حمله کرد آن شرزه با شیر

بریده هر دو ساق او به شمشیر

به تیغ تیزش از پا در فکندند

به خاک و خون به صحرا در فکندند

دم جان دادن آن عفریت خونخوار

تواضع کرد کای رام نکو کار

بزرگیهای تو بر من نهان نیست

به اخلاق تو یک تن در جهان نیست

ترا دانسته رنجانیدم امروز

چشیدم لذت زخم جگر سوز

مرا در ضمن این کار دگر بود

رسیدم خود ز سعی تو به مقصود

نیاید گر ملالی زین سخن باز

بگویم سر گذشت خود ز آغاز

ندانی دیوم ای فرخند ه بنیاد

به اصل و نسل بودستم پریزاد

جمالم بود رشک زهره و ماه

و لیکن از برای خنده گه گاه

به شکل بد به شبها زاهدان را

بترساندم چو طفلان عابدان را

به ناگه زاهدی بر من دعا کرد

اجابت شد دعا کو بی ریا کرد

ازان خوش منظریها در گذشتم

برین صورت که دیدی مسخ گشتم

ز اقبال تو ای شایستۀ تخت

بر آمد از وبالم اختر بخت

بگویم با تو بهر شکر و احسان

سخن کز وی شود دشوارت آسان

چو عقلم نیست بر جا از کثافت

بزن آتش که باز آید لطافت

پس از خل ع بدن ک ردم به سر باز

خردمندانه گویم با تو این راز

به امر رام لچمن آتش افروخت

وجود مردهٔ آن دیو را سوخت

پری گشت و ز آ تش بر پریده

سخن گفت و دگر چشمش ندیده

که اکنون مصلحت با تو همین است

خبر از عالم بالا چنین است

که زرین کوه رکه مونک است پر نور

ز انواع نعم دامانش معمور

درآن فرمانروا سگریو میمون

ترا باید بدو پیوستن اکنون

نه میمون نوعی از حیوان صحراست

به هندی نام او انسان صحراست

به فهم و زیرکی دارد درستی

برو ختم است چالاکی و چستی

اگر صد تیر بارد بر یکی شان

به چست و چابکی رد سازد آسان

بسا میمون که بازیدند شطرنج

به دانایی گذشته از شط رنج

ز چه نوشند بی دلو و رسن آب

نکو تدبیری این جمع دریاب

به تدبیری که آن میمون نماید

در بسته به رویت در گشاید

به گوشش چون درآمد نام میمون

ز میمون فال خود را یافت میمون

دلش را رهبری شد سوی مقصود

شتابان گشت سوی کوه موعود

عجب نبود ز بخت تیره فرجام

که اف تد کار مردم با دد و دام