چو رام از کشتن آهوی زرین
طلسم دیو را برداشت تمکین
ز دیوان ماند حیران رام عاقل
شکار افکن روان شد سوی منزل
شگون بد بسی دید اندران راه
نظر بر لچمن افتادش به ناگاه
ز نادانیِ لچمن ماند حیران
که بر سیتا ترا کردم نگهبان
درین صحرا که پر دیو است تنها
نمی دانم چه باشد حال سیتا
به گفت و گوی سیتا با برادر
تمامی قصه لچمن گفت از سر
روان گشتند بس با هم شتابان
گلستان را ز گل دیدند ویران
چو از وی نی نشانی یافت نی نام
چو صیت خویشتن آواره شد رام
سلیمان را رود چون خاتم از دست
اگر آواره گردد جای آن هست
فسونگر چون رباید مهره از مار
زند مار از دریغش سر به دیوار
زغیرت خون دل از دیده زد جوش
چو پیل مست رادان از بناگوش
ندارد پیل تاب تب کشیدن
نه در عشق آدمیزاد آرمیدن
ز بس غیرت به طوفان غضب غرق
چو مهر آتش فشان از پای تا فرق
خیال زلف او کردی بهانه
زدی غیرت به جانش تازیانه
زبان چون نام ز لف یار بردی
چو نار نیم کشته تاب خوردی
به زنجیر جنون آن پیل پیکر
ز مستی خاک ره می کرد بر سر
گلش را تا خزان بربود ازدست
دلش گلدسته های داغ می بست
ز داغ هجر دل خون شد به صد بار
مبادا هیچ ک س را دل گرفتار
چو سیمابی در آتش دیده ریزان
ز هم بگسسته و در خون فروزان
ز بد حالی چو چشمش گشت مضطر
برادر گفت کای جان برادر
مشو یکبارگی غمگین سراپا
روم باری ببینم کوه و صحرا
مگر جای تماشا رفته باشد
به گل چیدن به صحرا رفته باشد
بگفت از تشنه جانی، دل خرابست
سرابست این تسل یها نه آب است
اگر بر آبِ جو باید خرامید
که سرو اندر کنار جو توان دید
چرا جویی در آب آن حور دلخواه
که ماهی یابی اندر آب، نی ماه
به کوه آن دلربا پنهان نماند
تجلّی خدا پنهان نماند
دگر بارش تسل ی داد لچمن
برآمد در سراغ آن پری زن
برای جست و جوی آن سمن بر
دلاسا داده راهی شد برادر
نخست از کوه جست احوال او باز
جوابش را صدا در داد آواز
که بنگر کان صنم در من نهانست
نهان در سنگ من آن لعلِ کانست
به صحرا کان سهی قد گل همی چید
به صد حسرت در آنجا هم خرامید
تماشا کرد بر دل لاله را داغ
یقین دانست کان گل نیست در باغ
ز کوه و دشت آمد بر لب جوی
به نیلوفر ز آبش شد نشان جوی
به ناگه حال آب جو دگر دید
ز اشک بی غمانش خشک تر دید
فتاده کار آبش در تباهی
نهنگان گشته عین ریگ ماهی
مگر زان خشک شد آب روانی
که با من نیست آب زندگانی
قسم خورده نهنگش بر گواهی
مقرر شد ب ر آبش بی گناهی
زبان شد جمله تن، ماهی سخن گفت
نخوردم یونس؛ اندر انجمن گفت
صدف از نیلوفر زد دست بر گوش
نه اصلاً نیست در من گوهر گوش
به پیش رام آمد با ز نومید
سخن را آب داد از سحر ناهید
کزین غم رست باری جان دردا
نشد در آب غرق آن ماه سیما
مرا در دل یقین دان کان گمانست
فریبت را بری جای نهانست
بیا تا مت فق با هم شتابیم
به کوه از جست و جو شاید بیابیم
دلش زیر هزاران کوه اندوه
چو فرهاد او روان شد جانب کوه
صدای ناله صد فرسنگ می زد
چو پای خویش سر بر سنگ می زد