به بی رویی کشان می بردش از مو
دو چار اندر هوا شد با جتایو
به فریادش جتایو شد خبردار
ز بانگ طبل گردد باز بیدار
به راون پنجه زد کرگس چو شهباز
که بومی بر هما شد چنگل انداز
نصیحت کردش اول آخر آن جنگ
هم از منقار می کَند و هم از چنگ
همی زد راون دون زبون گیر
به قصد جان کرگس ترکشی تیر
زمانی دیر با هم جنگ کردند
به خون روی هوا را رنگ کردند
به راون طُرفه جنگی کرد کرگس
که در عالم نکرده پیش از ان کس
شکسته چتر و بیرق با ارابه
فکندش بس خراب اندر خرابه
چو کرگس کرد ارابه نیست و نابود
بیفتاد از هوا صندوق نمرود
برآمد باد نمرود از دماغش
که آن کرگس به خواری کرد داغش
به خشم آنگه ز جا برخاست راون
سلاح جنگ خویش آراست راوان
ز کف بگذاشت موی آن پری را
وداعی داد جنگ سرسری را
تنش گشت ازغضب پولاد یک لَخت
به نعره زد طپانچه بر رخش سخت
به زور هرچه در خود داشت کوشید
به تیر آنگه هوا را روی پوشید
ز پاسخهای او چون کار نگشاد
غضب شد راون و در حیرت افتاد
بریده زه جتا یو بر کمانش
نه خنجر ماند ثابت نی سنانش
بجز تیغی نمانده حربه با دیو
کشید آنگه به کین تیغ مهادیو
پر و بالش برید از تیغ لامع
کزان شد نسر طائر نسر واقع
چو راون کشته راهی گشت با او
طپان در خون همی گفتی جتا یو
چه شد بر کرگسی گر یافتی دست
عقاب تیر رام اندر کمین است
در آوانی که جنگ سخت افتاد
ز دست خود پری را دیو سر داد
به حیرت غرق در دریای اندوه
همی گشتی صنم در دامن کوه
به پای هر درخت افتاد آن سرو
که کردی رام هر یک را گمان سرو
همی گفت ای عدم بند جهانجو
دلت چون می نسوزد بر جتا یو
وفایش بین که چون نیکو نهاد است
به دلسوزی ما در خون فتاده ست
خدنگی ن ه به زه با تیغ بر کش
به خاک انداز همچون دیو سرکش
وگر خود می نریزی خون راون
به قتلش نامزد فرمای لچمن
چو راون بر جتا یو شد ظفرمند
دلیر آمد به قصد آن شکر خند
به کف بگرفت موی آن پری باز
به سوی شهر لنکا کرد پرواز
بهشتی در بغل عفریت دوزخ
همی رفت و گفتا طالع آوخ
چرا شد بر زمرُد، مار گستاخ
به چاک دامن گل خار گستاخ
زبون زهر شد بهرچه تریاک
که از آتش نباشد آب را پاک
پریشان شد ز صرصر شمع کافور
پریشانی نباشد طرفه از نور
بسی آتش زده در خرمن صبر
به خود پیچان ز غم چون برق در ابر
زمانه ساخت نوش و نیش با هم
چو روز شادمانی و شب غم
ملک گفتا که عیسی را تب آمد
فلک گفتا که مه در عقرب آمد ۳
رهین گرد بادی گشت گلبرگ
به عمر نازنین شد چیره تر مرگ
به جان بود آن پری زان دیو خونخوار
چو جان در دست بد بختی گرفتار
فتاد آن حور عین در بند خناس
چو ماه چارده محبوس در راس
چنان بربود گویی برد ابلیس
صواب طاعت پاکان به تلبیس
نیفتد بی قضای آسمانی
به بند مرگ آب زندگانی
به حالش نوحه گر شد بانگ خلخال
زمین و آسمان بگریست زان حال
ز گوش و گردنش گوهر فرا ریخت
نه گوهر اشک مرغان هوا ریخت
غم هجرش قیامت گونه انگیخت
ستاره بر زمین چون آسمان ریخت
گل افشان از هوا می رفت تا رام
ز گل پی برده آید بر گل اندام
نه دست آ ن سهی قد گلفشان شد
بهشتی باغ را گویی خزان شد
مگر دانسته مرگ خود به هجران
به روح خود از آن شد خود گل افشان
فکندی جامه هر جا پاره پاره
که می شد زان جگرها پاره پاره
گریبان چاک حور پاکدامان
قصب بشگافت گویی ماهتابان
به کوهی پنج میمون دید یکجا
نشان را زیوری انداخت سیتا
گواهی رنگ و روی درد پر درد
فکنده پاره ای زان کسوت زرد
گذاری کرد راون پس ز دریا
رسانیدش به زرین شهر لنکا
طلب فرمود زان پس دیو غدار
ز عفریتان نامی هشت سردار
به فوج صد هزاران داد فرمان
که جای خردوخر مانده ست ویران
در آنجا رفته هر دم جان بب ازند
کمین کرده به قصد رام تازند