ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۴۶ - رفتن رام به شکار آهو و فرستادن سیتا، لچمن را برای خبر رام خواه ناخواه

همی رفت آهوی زرین جهیده

گهی پیدا و گه پنهان ز دیده

شده ماریچ آهو، رام صیاد

به نزدیکی به دامش در نیفتاد

بدینسان برد زانجا چند فرسنگ

شد آخر از خدنگ رام دلت نگ

چو آهو را ز تن از تیر جان رفت

به مردن نام لچمن بر زبان رفت

پس از مردن شد آهو صورت دیو

شناسا گشت صیادش از آن ریو

ز آوازش پری را در دل افتاد

که خوانَد رام لچمن را به فریاد

همانا شد زبون از دست دشمن

از آن خوانده پیِ امداد لچمن

به لچمن گفت رو شو زو خبردار

مبادا رام یابد از کس آزار

به پاسخ گفت لچمن با گل اندام

که خاطر جمع دار از جان ب رام

همین دم با شکار از در درآید

چو دولت با سعادت همبر آید

مرا رفتن ز پیش خود مفرمای

که من هرگز نخواهم رفت زین جای

ترا تنها گذارم مصلحت نیست

مرا با رام زانسان مشورت نیست

به پیشت ماند با ت أکید بسیار

که از نیک و بدت باشم خبردار

ز آوازی که اندر گوشت آمد

چنان دانم خلل در گوشت آمد

ز من بشنو نه این آواز رام است

غنیم رام در عالم کدام است

ور از دشمن شود در مانده و بس

نخواهد جز خدا امداد از کس

مرا هرگز نخوانَد بهر امداد

یقین کاین کید دیوی بود فریاد

دگر باره سمن بگریست چون ابر

ز چشمش آب می رفت از دلش صبر

کز آواز حزینش شد دلم خون

نمی سوزد دل سنگین تو چون

مگر زان نیست مهرت با برادر

که هستی زاده از بیگانه مادر

منافق آنکه چون اهل زمانه

به رامی با برَت بودی یگانه

دگر زین خام طمعی کن تهی سر

نه بعد از رام خواهم کرد شوهر

خدا شا هد نیاز بندگی را

که من بی او نخواهم زندگی را

چه باشد مردنم سهلست و بهبود

مرا خود مرده انگار و برو زود

جوابش داد آن جبریل نیت

که ای مریم! به عیسی چند تهمت !

زبان درکش که دلها می کنی ریش

منه مریم به عیسی تهمت خویش

نرنجم نیک زینسان گفتن بد

که بر بی عقلی زن حق مثل زد

به بد گفتن اگر خواهد دلت کوش

صلاحم ش د جهان را پنبه در گوش

ولی زینجا ک ه هستی ای بلا جوی

نجنبم یک قدم بل یک سر موی

پری گفتا ز جان گشتم کنون سیر

بیاشامم چو تشنه آب شمشیر

خورم زهر و روم در آخرین خواب

چو گوهر می شوم یا غرق در آب

به معشوقی صنم داد وفا داد

بر آن عاشق پرستی آفرین باد

منه دل بر زن ار دلجو نباشد

که صندل هیزمست ار بو نباشد

قسم خورده که اینم مرده بر گیر

وگرنه رو ز جانانم خبرگیر

ز جانبازیش لچمن گشت آگاه

روان شد لاعلاج از نزد آن ماه

در آن رفتن گرفت آن حیرت اندیش

زمین و آسمان را شاهد خویش

خبر بر عابدان دشت هم کرد

قسم داد و نگهبان صنم کرد

سمن را پای بوسید و روان شد

سراغ از پا گرفت از سر دوان شد