ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۴۴ - آمدن راون در منزل ماریچ دیو و منع کردن ماریچ راون را از دشمنی رام

نماندش اختیار از بی قراری

ارابه خواست از بهر سواری

کشیدندی خران گردون ده سر

نباشد مرکب دجال جز خر

سواره بر ارابه سوی دریا

روان گردید راون، لیک تنها

درختی دید عالی شاخ در شاخ

هزارش بند چون طوبی به هر شاخ

به پایش سدره بردی سر فراپیش

که شاخ او کند پیوند با خویش

به صد فرسنگ آن بر سایه افکن

به زیرش عابدان را بود مسکن

ز دریا زان گذر بگذشت چون باد

گذر بر منزل ماریچش افتاد

بود ماریچ آن دیو فسون ساز

که مرغان هوا را داشتی باز

چنان آگه فسون ساحری را

که گوساله شمردی سامری را

به ابلیسی به هر جا پافشردی

هزار ابلیس را از راه بردی

هیونی پیل زوری شیر جنگی

پلنگی گشته در دریا نهنگی

سمندر مشربی ز آتش درون ریش

در آب بحر با ماهی شده خویش

چو راون دیده بر ماریچ انداخت

به حالی دید کو را دیر بشناخت

نه در تن تاب و نی طاقت به بازو

لباسی ساخته از پوست آهو

ز بد حالی او راون در افسوس

که ماریچ آمد و کردش زمین بوس

شه دیوان و ماریچ فسونگر

بپرسیدند هر یک حال دیگر

به راون گفت ماریچ ای شهنشاه

زمین بوس تو نور چشمۀ ماه

خلاف عادت از دریا گذشتن

بساط حلم باشد در نوشتن

ز دارالملک خود تنها سواری

چه تقریب است این بی اختیاری

نمی آید برای مصلحت رأی

که بی تقریب راون جنبد از جای

ولی تقریب آن معلوم من نیست

وگر باشد دگر جای سخن نیست

دعای خیر خواهان نیست جز خیر

که تقریبی نخواهد بود جز سیر

سخن بشنید راون در جوابش

به خیر اندیش خود کر ده خطابش

نکو گفتی که تنها پادشاهان

نمی گردند جز با خیرخواهان

و لیکن من صلاح از کس نجویم

که راز دل بجز محرم نگویم

ترا از جان و دل دانسته دلسوز

مدد خواهم به کار خویش امروز

سخن کوته شنیدستم ز خواهر

که دارد رام جسرت قاتل خر

پری رو حورزادی اند ر آغوش

که با مهرست حسنش دوش بر دوش

مرا کین برادر هست با رام

همی خواهم نماند زو دگر نام

دگر کوشم ز مردان کان پری زن

به زور از وی کشم چون روحش از تن

ز نام رام شد ماریچ بی تاب

چو مصروعی که بیند آتش و آب

پس از دیری به خود باز آمد آن دیو

به راون گفت کای دیوانه جان دیو

نگین جم ربودن اهرمن را

بود بر باد دادن خویشتن را

شغالی خوش مثل زد گاه مردن

که نتوان نیشکر با پیل خوردن

زبان درکش زبانت را چه یارا

که گیری بی محابا نام سیتا

مجو زنهار کین رام و دیگر

زمن بشنو حدیث آن ظفرور

که من در جگ بسوامتر او را

نکو بشناختم خود جنگجو را

ز دستش ناوکی خوردم چو نخ جیر

در آنم تا کنون زان سوزش تیر

در آن دم ساده رو بودست چون گُل

چو سنبل داشت ب ر سر نیز کاکل

قیاسی کن کنون کاندر جوانی

چِسان زورش بود! دیگر تو دانی

اگر دزدی ز خورشیدی بری نور

ور از فردوس اعلی برکشی حور

بود ممکن که چندین یابی آرام

محالست این ولی با خصمیِ رام

شنید و گشت راون در غضب تیز

مریضی شد ملول از نام پرهیز

چو می شد تلخ از آن پیر خردمند

که عاشق را نباشد کار با پند

کشیده برق تیغ آن سهگمین میغ

جزای بد زبانان نیست جز تیغ

به ماریچ از غضب راون برآشفت

سخن هم از زبان تیغ می گفت

که دانستم ز دلسوزان خود بیش

گزیدم از همه بیگانه و خویش

ترا گفتم من ای نادر برابر

بباید شد به شکل آهوی زر

چو رام افتد به دنبالت پی صید

در آرم آن صنم را رفته در قید

نپرسیدم که رام اکنون جوانست

که می گویی چنین است و چنانست

ز دانایی مثل زد خوش مث ل زن

که دشمن بر نیامد وصف دشمن

سؤال از آسمان کردم من اکنون

جواب از ریسمان دادی، شدم خون

دهم وعده گرم فرما ن پذیری

به دستوری من یابی امیری

وگرنه جامۀ عمرت زنم چاک

به خونت رنگ سازم بستر خاک

چو راون را بدینسان در غضب دید

دل ماریچ از و چون بید لرزید

بیندیشید زان ماریچ در دل

مرا در هر دو صورت هست مشکل

بدوزد ناوک رامم در اقرار

زند راون به تیغم اندر انکار

یقین شد در دل دیو سیه روز

که از مردن خلاصم نیست امروز

همان بهتر که چون مردان به پیکار

شوم کشته به دست آن نکوکار

به راون گفت کای شاه ظفر جوی

من از حکم تو کی می تافتم روی

ز بیم جا ن نکردم منع این کار

من و جانم فدای شاه صد بار

نمی گویم مکن کاین کار جهل است

ولی تقدیر تدبیر تو سهل است

اگر بالفرض من بر شکل آهو

فریبم خاطر سیتا به جادو

به تقدیری که آن هم گشت تجویز

که رام آید ز بهر صید من نیز

ولی لچمن دمی از نزد سیتا

نخواهد شد جدا و ماند تنها

بکن معقول آنگه فکر او چیست

حریف جنگ لچمن در جهان کیست؟

اگر یکجا شود صد همچو راون

نباید برد سیتا را ز لچ من

جوابش داد راون با دمِ سرد

ز دل گرمی عشق آهی برآورد

مرا خود اختیاری نیست آنجا

کمند گردنم شد عشق سیتا

دلم در آرزوی او هلاک است

اگر جانم رود، گو رو چه باک است؟

ور از سعیت به دست آید دلارام

دهم از ملک خویشت نیمه انعام

نشاندش بر ارابه خواه ناخواه

روان شد راون و ماریچ همراه

پس از قطع مسافت دیر بشتافت

نشانِ ماند و بود جایشان یافت

به دندک کرن رفته تیره بختان

کمین کردند در زیر درختان