چنین تا بر در دیری رسیدند
بتی افتاده اندر خاک دیدند
به خواری و خس و خاشاک گمنام
چنان اکنون بتان در شهر اسلام
نه چون دیگر بتان سنگین بنا بود
زنی گوت م رکیشر اهلیا بود
به جرم آنکه با اندر زنا کرد
برای مسخ او زاهد دعا کرد
اجابت شد دعای صدق درویش
همه تن سنگ شد همچون دل خویش
به میعادی که چون رام آید اینجا
شود باز آدمی آن سنگ خارا
ندانسته قدم زد رام بر وی
بهاران دید سر زد سبزهٔ وی
بت سنگین، بت سیمین بدن شد
شکفته چون گل و دیرش چمن شد
چو دیدش رام در لب کرده خنده
مسیحا مرده ای را ساخت زنده
به حیرانی صنم در حور زن دید
که بی آیینه نقش خویشتن دید
در آن غیرت چو گل در دست پژمرد
که از خود هم به جانان رشک می برد
خزید اندر کنار و کرد فریاد
که می ترسم ز آسیب پریزاد
جواب آن کنایت بی تکلم
کفایت کرد رام از یک تبس م
نرنجد تا ز غیرت دلستانش
به زودی داد رخصت همچو جانش
هم آغوش صنم شد باز در دشت
که سازد دشت را خوشتر ز گلگشت