ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۱۹ - پرسیدن رام از بسوامتر حقیقت گنگ که چگونه از آسمان بر زمین آمده و جواب دادن او

ز دانش داد زاهد پاسخ رام

که رایی بود در ستجگ، سگر نام

چو شاه اختران صاحب کلاهی

چو ماه آسمان انجم سپاهی

به فرمانش همه اقلیم ها رام

چو حکم جان روان بر هفت اندام

نبودش در خزانه نقد فرزند

دلش زین غم همیشه بود در بند

به پیش زاهدی رفت آن جهاندار

که فرزندیش در خواهد ز دادار

نی ت در دل که زاهد در بشارت

به یک فرزن د داد اول اشارت

که از یک زن ترا یک گوهر آید

زن دیگر هزاران بیش زاید

شمار هر هزارانش بود شصت

چنین دول ت به زود آید فرادست

سگر را نقش گشت آن مژده در جان

که شک نبود به میعاد کریمان

دوان بوسید پای آن یگانه

ز دیر زاهد آمد سوی خانه

به مشکو همچوجاسوس ازسرِهوش

به مژده ماند بر دیوار و در گوش

به ناگه مژده ای دادند شه را

که ماند امید از بخشش دو مه را

چو روز وعده بشمارند عشّاق

حساب مه گرفتی شاه مشتاق

ز بس شادی شکار ماه می کرد

به خواهش عمر خود کوتاه می کرد

به شادی عمرخود زان رو همی کاست

که عمر ج اودان ز اولاد می خواست

چو اندر آرزو بگذشت نه ماه

یکی مه پاره زاد از یک زن شاه

شه از شادی نثارش کرد صد گنج

برهمن دید نامش ماند اسمنج

چو وقت زادن آن دیگر آمد

سرود حیرت از بام و درآمد

یکی ابریق وش زائید بر فور

پر از بیضه بسان بیضۀ مور

ز وضع حمل حیران ماند دایه

خبر شد پیش تخت عرش سایه

شه آگاه بد زهر یک بیضۀ مور

که خواهد شد نهنگ و اژدها زور

چو دل شاگردی مرغ خرد کرد

به حکمت بیضۀ قدرت بپرورد

هزاران خم مهیا شد شباشب

همه از روغن کنجد لبالب

به روغن بیضه ها شاهی ظفریاب

چو ماهی بیضه ها پرورد در آب

جدا در هر خمی یک بیضه بنهاد

ز هر یک بیضه طفل موروش زاد

شدند از خورد روغن هر یک افزون

چو طفل اندر رحم از خوردن خون

نگهبانان خم استاده بر پای

به حکم رای گشته روغن افزای

کزان روشن شود هر یک چراغش

شود سیرابی گلهای باغش

ز روغن شیر و از خم گاهواره

بدین گشتند طفلان شیرخواره

کلان گشتند آن خردان بسیار

پس از سالی به قد طفل نانخوار

به حکم شه ز خم جستند بیرون

تو گفتی کز رحم زادند اکنون

برآمد هر یکی چون از زمین گنج

بسان قد و خوبیهای اسمنج

پدر مرهر یکی را گشته دمساز

نمودش پرورش در نعمت و ناز

به تن گشتند پیل افکن دلیران

جوان و حمله زن چون نره شیران

ز قدرتهای یزدان زان صف مور

شده هر یک در آخر اژدها زور

ولی اس منج را رای جوانمرد

ز خردی داشت چون گ ل ناز پرورد

ز طفلی نازش از اندازه بگذشت

جوان نازک مزاج و تند خو گشت

شرابِ ناز بد مستیش آموخت

چو ناز دلبران دلها همی سوخت

جوان و سرکش و خودرأی و خودکام

زبانش تلخ تر از میوهٔ خام

به کینه از جفاکاری عیان تر

به بیداد از بلا نامهربان تر

چو حسن بی وفا شد مردم آزار

چو عشق خانه برهم زن ستمکار

چو چشم مست خوبان فتنه انگیز

چو شمشیر نگاه گرم خون ریز

چو آب از میل پستی یار هرخس

چو آتش بی سبب دشمن به هرکس

ز جور او به ملک او خلل شد

که در بیداد کردنها مثل شد

ز کَلجگ شد بتر س تجگ ز اسمنج

رعایا داد خواه آمد ز بس رنج

به گوش رای شد فریاد مظلوم

فساد او پدر را گشته معلوم

حکیمانه علاجش بین که چون کرد

به اخراج از تن ملکش برون کرد

ز ملک اسمنج بیرون رفت ناکام

ازو فرزند مانده انسمان نام

مرض رفت از بدن بیرون شفا ماند

فنا فانی شد و باقی بقا ماند

چو گوهر زاد از سنگ و گل از خار

چو مهره ز اژدها و نور از نار

جهاندار و خبردار و وفادار

کم آزار و گرانبار و گهربار

نکونام و نکو رأی و نکو گوی

نکو طبع و نکو کیش و نکور روی

دمید از صبح کاذب صبح صادق

چو نیلوفر برو خورشید عاشق

ازان باد بهار جان فشانی

جهان شد باغ باغ از تازه جانی

ز سر گلگل شده دلهای غمناک

تو گویی زهر خورده یافت تریاک

چو از حال نبیره جد خبر یافت

به چشم نور کم کرده بصر یافت

عصای پیری از قدش گزیده

چو عینک داشتی بالای دیده

به کارش جد همی کردی به جان جهد

خطابش داد فرزندی ولیعهد

به شکر آنچنان انعام جاوید

به خود و اجب گرفتی جگ اسمید

تمام اسباب جگ کرده مهیا

رها شد باد پای باد پیما

ز بند اصطبل را بگشاد صرصر

که گردد باد سان کشور به کشور

جهان پیما شد آن رخش ظفر سم

به دنبالش سپهداران دمان دم

فرس در پیش چون باد خزانی

سپه در پس جهانی در جهانی

سری کو سرکشی خویش بگزید

به یکدم برگ ریز عمر خود دید

کسی کز عجز بوسیده به جان خاک

توانگر شد به زر چون در خزان خاک

بدین تدبیر در شهر و ده و دش ت

بسانِ ابلقِ ایام می گشت

زمین بوسان شهان هفت اقلیم

خراج آورده و کردند تعظیم

دوان پی در پی اس ب جهانگیر

سپهداران جهان کردند تسخیر

چو دولت در رکاب اسپ شاهی

به دارالسلطنه گشتند راهی

قضا را آن لوند آهنین سم

قریب تخت گاه رای شد گُم

به یکدم از نظر چون وهم بگریخت

هوا شد با هوا گرمی درآمیخت

مگر بادش به لطف جان رسیده

که در رفتن ندیده هیچ دیده

همه شب پاسبان بیدار ناگاه

ربوده دزد دستارش سحرگاه

چو غواصی که آرد در شهوار

ز دریا باز کم سازد به بازار

سپه حیران ز روبه بازی دهر

خجل بی مدعا رفتند در شهر

سگر بی اسب درمانده به شاهی

که بی باد است کشتی در تباهی

دلش پر انفعال از آتش هوم

ازین حیرت به خود بگداخت چون موم

نیامد باد پا آتش نیفروخت

به یاد باد، بی آتش همی سوخت

دلش خون جگر خواری نهفتن

چو نقش غنچه نومید از شکفتن

ز اولاد سگر پر بود عالم

چو صحرای وجود از تخم آدم

ز فرزندان نه پنداری سگر بود

جهان را آدم ثانی مگر بود

سگر با لشکر اولاد خود گفت

که اسب جگ با هر کس که بنهفت

بباید بسته پیش از اسبش آورد

به شمشیرش همی شاید سزا کرد

درین کوشش کمر بندید پر تنگ

که اسپ جگ زود آید فرا چنگ

کنون باید به کوه و بحر و بر گشت

تجسس ها نمودن در ده و دشت

به هر تقدیر سعیی کرده باید

کزان تدبیر کارِ ما برآید

اگر آن اسب بر روی زمین است

به اندک سعی تان آید فرادست

ضرورت ورنه رفتن در ته خاک

برآوردن زکان درِ خطرناک

نکرده کار پس نائید زنهار

که چشمم را بود از رویتان عا ر

به فرمان پدر افواج اولاد

بسیط خاک پیمودند چون باد

جهان گشتند محنت ها کشیدند

نشان اسب گم گشته ندیدند

ضرورت پیلها در دست کردند

به کاویدن زمین را پست کردند

زهر یک ضربت پیل گران سنگ

زمین برکنده می شد چند فرسنگ

زمین کاوان به زور آسمان بال

همی رفتند تا پیلانِ دکپال

فلک تمثال پیلان هشت زنجیر

زمین بر فرق ایشان ماند تقدیر

به فرقشان زمین زان گرد کمتر

که از خرطوم ریزد پیل بر سر

تحیر ماند پی لان زان دلیری

که خوش از جان خود کردند سیری

دعای بد برایشان یادکردند

اجابت شد چو آیین یاد کردند

ز پیلان هم فرو کندند بس میل

که اسب خویش می جستند نی پیل

فراوان جانور را دل پریشان

که زیر خا ک بوده جای ایشان

بسا جاندار ارضی گشت بد حال

بسا مور و ملخ گشتند پامال

برایشان بد دعا کردند و نفرین

به جان رنجیده حیوانات مسکین

طبقهای زمین هر هفت کندند

که تا زیر رساتل جا پسندند

به کاوش خاک را دلریش کردند

تو گویی حفر گور خویش کردند

ته هفتم زمین دیدند باغی

ارم را هر گلش بر سینه داغی

ز مینو دل گشا تر سبزه زارش

ز کوثر جانفزاتر جویبارش

یکی خوش حجره در صحن گلستان

بعینه چون قصور باغ رضوان

کَپِل زاهد درو ماوا گزیده

ز عزلت پای در دامن کشیده

به طاعت بود هفصد قرن بی دار

ز بیداری چو نرگس گشته بیمار

پس از عمری نهاده سر به بالین

به دیده وقف کرده خواب نوشین

به خوابِ خوش درون چشم پر خواب

چو تشنه کرد سرد از شربت آب

شه روحانیان از غایت هوش

به باغش بسته بود اس بِ سیه گوش

خلل می خواست در جگ آشکارا

کز آنجا چون برد کس باد پا را

چو اسبِ خویش را در باغ دیدند

چو اسب از بس نشاط از جان جهیدند

که دزد اس ب جگ ماست زاهد

کج اندیش است این ناراست زاهد

ز ایذاها نکرده هیچ تقصیر

زبانِ طعنه بگشادند با پیر

که ای صد دانه سبحه دام کرده

معایب را محاسن نام کرده !

فرشته رویی و ابلیس خویی

نکویی چون بتان فتنه جویی

ز ریش ت و نکو تر ریش بز نر

به است از طیلسان تو جل خر

سر و ریشش چو پشم خایه کندند

که بز ریشان برای ریش بندند

کَپِ ل اندر بلا ی بد گرفتار

چو در مستان و صهبا محتسب خوار

بدی کردند ناحق مدبری چند

بدین حق اهانت کافری چند

چو زاهد سر ز خواب دیر برداشت

نخست آزارشانرا خ وب پنداشت

که با من خود کسی را نیست کینه

به خوابم دست چپ آمد به سینه

سبب کم دید جور بی سبب را

غضب جوشید مرد کم غضب را

چو بی موجب ز کس آزار باشد

حکیمان را غضب بسیار باشد

ز لت خواری رسیده تا به مردن

چو آتش گرم گشت از چوب خوردن

نگاه گرم چون آتش بی فروخت

ضلالت پیشه را پروانه وش سوخت

ز ظلمِ کفر ناحق برفتادند

درین عالم به دوزخ درفتادند

شدند اندر جزای فعل ناخوش

کف خاکستران طوفان آتش

بدینسان ماجرا بگذشت شش ماه

کسی زان راز پنهان کم شد آگاه

سگر را هیچ ازین قص ه خبر نه

ز اسب جگ و فرزندان اثر نه

ز غم دلتنگ تر شد رای دلتنگ

نیامد استخوان رفته در گنگ

شکاری را هوس بریانی غاز

ندانست اینکه از دستش برد باز

به دل اندیشه فرمود آن صف آرا

ضرورت بود جستن باد پا را

ولیعهد اُنسمان را داد فرمان

که بی اس ب است کارم نا بسامان

به جان کوشش نما کین کار دین است

ز تو خواهد شدن ما را یقین است

ز حرف جد نبیره شادگر دید

به گوش خویش فال نیک بشنید

ظفر درخواست از دادار داور

ز خوشنودی دلها ساخت لشکر

دعای خلق بر فوجش طلایه

ز چتر هم تش بر فرق سایه

قدم در ره نهاد آن در یکتا

مسافر گشت چون خورشید تنها

به راه کندهٔ عمها روان شد

به جست و جوی اس ب بی نشان شد

به راه رفته ایشان کرده آهنگ

گریزان زان ره و آیین به فرسنگ

پی ایشان گرفت اندر تک و دو

نه اندر گمرهی شان گشت پیرو

به هرکس شد دچار آن را خبر نیست

به منت آرزو می کرد از نیست

تفال خواست از پیلان دگپال

چه جای پیل کز موران پامال

بدین خوشخویی آن مرد گزیده

به گلگشت کپل زاهد رسیده

به باغش یافت اسبی باد رفتار

چو باد نوبهاری در چمن زار

کپل در صومعه مشغول حق بود

عبادت را جبین بر خاک می سود

ادب کرد انسمان بر پای استاد

چو فارغ شد کپل از ورد و اوراد

به خاک سجدهٔ اخلاص درو یش

همه تن شد جبین چون سایۀ خویش

رضای او گرفت و اسب بگرفت

دعای او گرفت و اس ب بگرفت

همانجا محرق عمهای او بود

زیارت را روان شد آن غم اندود

چو بر خاکستر عم های خود رفت

ز بس زاری چو اشک ازجای خود رفت

ز خورشید احتراق اختران دید

ستاره سوخته زان زار نالید

ز خاکستر بسر بر خاک می زد

ز چاک دل گریبان چاک می زد

گران زاری زمانی بیش می کرد

چه آن آتش که دوزخ می شدی سرد

نجات از سوختن شان دادی آسان

تنوری را چه یارا پیش طوفان

ولیکن رفت نقد فرصت از دست

نیامد باز تیر رفته در شست

سحرگه مار خورده مرده ناکام

چه سود اشکی گوزنان ریختن شام

چو دوشم کرد آتش خانمان سوز

چه کار آید مرا این آب امروز

به دل گفتا بباید دادن آبی

به روح شان رسانیدن ثوابی

روان شد تا دهد آب آن جگر تاب

ز مژگان گرچه صد ره داده بود آب

ولی سیمرغ مانع آمد و گفت

به گوشش در راز سفتنی سفت

که عمهایت همی بودند بی دین

کپل شان سوخت زان در آتش کین

به مردن سوی دوزخ رو نهادند

ازین آتش به آن آتش فتادند

به روحشان چه سود این آب دادن

که کار بسته را نتوان گشادن

شتابی چون کنی کار درنگ است

علاج تشنگیشان آب گنگ است

همه آبِ جهان لخت سراب است

که جاتک تشنۀ آبِ حباب است

صدف جز قطرهٔ نیسان نخواهد

خضر جز چشمۀ حیوان نخواهد

ولی مشکل که گنگ ازتان نهان است

نیاید بر زمین بر آسمان است

اگر در دامنِ همت زنی چنگ

که آری بر زمین از آسمان گنگ

یقین دان کار مردان کرده باشی

به خویشان نیز احسان کرده باشی

کنی آسان عذابِ آن جهانی

ز زندان خانۀ آتش رهان ی

کسی کو تن به آب آن بشوید

ز خاکش گلبن توحید روید

شود آمرزش چندین گنهکار

فرو شوید ز جامه داغ ادبار

فراوان دوزخی یابند جنّت

ترا باشد ثواب اندر حقیقت

چو پند او به گوش آنسمان شد

نداد آب و گرفت اسب و روان شد

سگر زان مژده شادان گشت و خرسند

برون آمد به استقبال فرزند

بهار جان به آن باد بهاری

رسیدند از ره امیدواری

رود با باد هرجای ی که خوشبوست

خوش آن بویی که ب ادآورده اوست

خلاص از بند دیو آمد به جولان

به پیش تخت شد باد سلیمان

چو مرغِ بسته پر پرواز یابد

چو مرده عمر رفته باز یابد

ز سرو یاس چیده بار امید

سگر را شد ثواب جگ اسمید

گرفت اسب و به کار جگ بپرداخت

قر ان آنجهان صاحبقران ساخت

ازان پس انسمان را جانشین کرد

به ترک سلطنت خلوت گز ین کرد

هوای گنگ در دل انسمان را

چو عشق آب بوده تشنه جان را

ازو فرزندی آمد پاک جوهر

چنان کز ابر نیسان پاک گوهر

شراب خوشدلی در جام کرده

دلیپ آن را به هندی نام کرده

پس از عمری چو فرزندش جوان شد

مجیب آروزی اُنسمان شد

وصایا داده و کردش ولی عهد

روان شد با هوای گنگ با جهد

بسا مدت بسان گوشه گیران

ریاضت کرده چون فرمان پذیران

نخورده هیچ روز و نی به شب خفت

برهما تا برو حاضر شد و گفت

که گر گَنگ است مقصود تو ای مرد

ازین طاعت به حسرت باز پس گرد

ولی ز اولاد تو فرزندی آید

کزو این قفل بسته برگشاید

به نومیدی روان شد رای زاهد

سوی فرزند ملک آرای زاهد

وصیت نامه بنوشته به اولاد

که از نسلم همان باشد خلف زاد

که طاعت را کند بر خویشتن فرض

نهد گنگ از سما در دامن ارض

دلیپ از اُنسمان نقد سخن را

گره بر بست چون در عدن را

ازو فرزند نیکو سیر ت آمد

که نام نیکوش باگیرت آمد

ز گلبن نو گل خندان دمیده

ز نیلوفر برمها سر کشیده

ز رویش تافتی فرّ الهی

دلیپ او را سپرده کار شاهی

عبادت را سوی دیر پدر شد

به شغلش نیز القص ه بسر شد

بروهم خواند برما آیت بید

ز مقصد بازگردانید نومید

درآمد نوبت باگیرت سعد

که بودش صورت و هم سیرت سعد

به آبادان ی از احسان خود ملک

سپرده بر ولیعهدان خود ملک

ره جد و پدر را پیش کرده

توکّل بر خدای خویش کرده

به طاعت بر نهاده دل ز هر چیز

به راه آن دو کس شد این سوم نیز

مثلث شکل سعد کهنه دیر است

مثل هم در جهان ثالث به خیر است

به دعوی شخص ثالث اختیار است

سوم حکم شهان بر اعتبار است

امانت را سوم جا می گذارند

سوم را نیک دانسته سپارند

به طّی روزه شب خشک است ناهار

بجز سیوم نباشد وقت افطار

به سال یکهزارش از عبادت

برمها کرد لطف از حد زیاد ت

بشارت داد کای با عقل و فرهنگ

فرستم بهر تو از آسمان گنگ

ولیکن خود زمین را نیس ت آن تاب

که ماند پای بر جا پیش آن آب

شکافد تیزی آبش زمین را

چو آب تیز خنجر مرد کین را

برون سازد ز جرم خاک گستاخ

چو از تیزاب گردد دست سوراخ

به دادن نیست از ما هیچ تقصیر

ترا لیکن بباید کرد تدبیر

چو افشردی در این راه سخت پا را

به کرسی بر نشان این مدعا را

به یاری خواستن با گیرت نیو

از آنجا شد به درگاه مهادیو

ز بهر بندگی چون سرو آزاد

دو سال بیش بر یک پای استاد

مهادیو از کرم چون مهربان شد

به هر نیک و بد کارش ضمان شد

غرض کان عر ض او بر سر پذیرفت

به برما رفت ب اگیرت خبر گفت

گشاده دیده بر ما چون درِ تنگ

روان بگشاد قفل چشمه گنگ

جدا از ابر شد باران رحمت

نه باران آیتی از شان رحمت

معلق شر شر آبی از هوا ریخت

ز دست قدرت خاص خدا ریخت

چو گنگ از آسمان در عالم افتاد

مهادیو اولاً بر فرق جا داد

به مار مویهایش شد نهانی

به جای زهر آب زندگانی

چو جان زندانی اندر طرهٔ یار

همی پیچید بر خود گنگ چون مار

که از رفتن توقف چون گزینم

ز ریش آیم به سبلت بر نشینم

سفر ما را لطافت می فزاید

به یکجا هم نشین خوش نیاید

سراسیمه همی گشتی دو ادو

ندیده خویش را راه پدر رو

دران ژولیده مویش مانده پنهان

برون ناید ز ظلمت آب حیوان

خزیده ماند در وی تا به یکسال

کمالی یافت زور او به هر حال

مهادیو آن زمان زان جعد پر خم

گره بگشاد کرده حلقه ای کم

چو مخلص یافت زآنجا آب جاری

روان شد نرم چون باد بهاری

روان با گیرت از پیش و پس گنگ

رسیده غلغل جوشش به فرسنگ

شد از کشور به کشور فیض عامش

ز سر باگیرتی افتاد نامش

به دریا رفت از آنجا در ته خاک

شده سیراب خاک قوم غمناک

چو زاهد قصه از سر گفت با رام

به پا افتاد رامِ نیک فرجام