در افکندم به میدان گوی دعوی
به صوفی صورت ابلیس معنی
که بی دین خوانَدم ز افسانۀ رام
هدف سازم کنون از تیر الزام
نه پیر مجتهد اقوال کفّار
بخواند تا نویسد رد آن زار
گران ناید چنین افسانه بر شرع
که نقل کفر نبود کفر در شرع
خلیل الله خواهد نور اسلام
نبود آن گفتگو جز بهر الزام
نه در بتخانه رفت از بهر تعظیم
برای بت شکستن شد براهیم
چو من سجاده بافم پاک زانم
گر از زنار باشد ریسمانم
دلت ساکن به کفر ما یقین است
بگو پروانه باری در چه دین است
چو بلبل گرچه باغ و گل ندارد
دلی دارد که صد بلبل ندارد
به بلبل گل چسان خواند وفادار
خزان نادیده بگریزد ز گلزار
نه بوی خوش کند پروانه نی رنگ
به جان در دامن آتش زند چنگ
کند بر پای آتش جان فشانی
بشوید دست ز آب زندگانی
مگو کافر که هست از امت عشق
به مردن زنده دارد سنّت عشق
چو در عشق است سنّت جان سپردن
بباید بی غرض مردانه مردن
مگس هم جان دهد بر شهد و روغن
ولی پروانه را سوزیست روشن
دلم را نیز چون پروانه انگار
خدا را بگذر و بازم میازار
نه آتش بهر هوم افروخت ستم
که بید و برهمن را سوختستم
دهید انصاف ای نازیرکی چند !
که چون مؤمن نمودم مشرکی چند؟
دلا بی غم نشین از طعنۀ غیر
بنا کن کعبه از سنگ و گل دیر
برهمن هم تو منصف باش مارا
مکن کافردلی یکدم خدا را !
بگو باری چو داری عقل و فرهنگ
بت سیمین نکوتر یا بت سنگ
جمادی را پرستیدن نه نیکوست
بت سیمین پرستیدن چه آهو ست؟
به تو کافر چه گویم ماجرا را
که نی بت را شناسی نی خدا را
بود عاشق برهمن بر رخ ماه
دلش آتشکده، ناقوس زن آه
کند زنّار جان مشکین طنابش
رخش هم بت بود هم آفتابش
چنین بت گر بیا بم ای برهمن
اگر عاشق نگردم کافرم من
دمی هشیار باش ای دل ز مستی
به کفر عشق کی یزدان پرستی
که دل بی چاشنی عشق تنگ است
مرا زین دل که بی درد است ننگ است
به پیش ما چه گیری عشق را نام
به پیغمبر مده تعلیم اسلام
نفهمد سرّ وحدت غیر عاشق
که گردد کعبه گرد دیر عاشق
نه عاشق کافر است و نی مسلمان
که داند عشق را خود دین و ایمان
به عشق اندر کسی صادق ندیدم
پرستم هر کرا عاشق شنیدم
نه من دارم به کفر و دین شان کار
به عشق افسانه چشمم گشت خونبار
ندیدم حسن لیلی، ناز شیرین
ندانم کو به دوزخ رفت یا این
نخواهم سوختن در آتش رام
نه اندر گور مجنون خواب و آرام
کسی جز حق، مآل کس نداند
جز این کز حال خود افسانه خواند
ولی ز انصاف خود را نیست چاره
بباید کردن از عبرت نظاره
نه افسانه است این عشقی که گفتم
چو خورشیدست هر گوهر که سفتم
دروغ افسانه نتوان بست نتوان
نشاید در جناب عشق بهتان
اثر در آه بی دردان نباشد
دل خود دیده را افغان نباشد
توان نوشید آب از ساغر می
ولیکن مستی می نیست در وی
توان معلوم کرد از قصۀ رام
که خون باده دارد عشق در جام
نه داغی ماندگان بر دل نماندش
نه باغی کز گلی او نش کفاندش
به درد و غم بسا ثابت قدم کرد
به مردی و جوانمردی علم کرد
ازان هر کار کز دستش برآمد
نه ز آدم کز فرشته برتر آمد
محال است این که کس بر روی دریا
ببندد پل گشاید شهر لنکا
خرد زین نکته تا آگاه گشته
نشان پل زیارت گاه گشته
هنوز آثار آن پل هست بر پا
تماشاگاه سیا حان است آنجا
مگو کان نزد عاقل هست دشوار
که از اعجاز عشق آسانست هر کار