به هستی دیده چون نگشوده بودم
به خواب نیستی آسوده بودم
نه از همخوا به منّت، نی ز بستر
نه از افسانه، نی از بالش پر
نه در خواب پریشان اضطرابی
نه وسواسی پیِ تعبیر خوابی
ز دزد و پاسبان بی غم غنوده
نه در بسته، نه اسبابِ گشوده
صدای لطف تو سوی خودم خواند
شکر خوابی عدم بر من بشوراند
گدای خفته را بیدار کردن
عطایا دادن است آزار کردن
سلیمانی دها ! من کم ز مورم
به رنج از چه که ای پر زر و زورم
کرم خواهی درم ده بهر محتاج
به منعم گر دهی نامش نهد باج
چو من بی مایه را ده گنج و گوهر
که حاجت نیست بخشیدن به محشر
مرا جز باد نقدی نیست بر دست
ولی نازم که چ ون تو خازنی هست
سخی گنجی که در گنجینه دارد
گدا در کیسۀ خود می شمارد
دلی دارم ز آهن صد قدم بیش
به مغناطیس قدرت کش سوی خویش
خسی را وا رهان زین ورطۀ غم
نه جذب عشق توست از کهربا کم
تهی کن دل به عشق از جمله وسواس
که در سندان نگیرد جا جز الماس
ز طفلی بازی من عشقبازی است
چنین عشقی که بازی شد مجازی است
جوانی گشت صرف باده و جام
شدم پامال ناز هر گل اندام
به پیری خوش ندارم ناز مخلوق
نخواهم عاشقی را جز تو معشوق
ولی این ذره مهوش زان نهادست
که بر لطف و قبولش اعتمادست
بلی همت ازان هر ذره نازد
که با خورشید تابان عشق بازد
به لطف شه فزونی گر ادب نیست
به لطف چون تو می نازم عجب نیست
به طاعت کز تو خواهم چند حاجت
مرا انعام ده بی مزد طاعت
ز طاعت رشوتی خواهی به کارم
بکن، گویا مکن، رشوت ندارم
ز دستم برنیاید یک جوی کار
بدی کردم به جان خویش بسیار
اگر بندم کنی در بند بندم
گناه خویشتن گو بر که بندم؟
به درگاه تو بازآیم به زنهار
شفیعم روی زرد و اشک خونبار
ببین روز سیاهم روی زردم
پشیمانم کنون از آنچه کردم
پشیمانی ندارد سود هر چند
تو آن کن آنچه شاید از خداوند
ندانم زشت و زیبائی کم و بیش
کرم کن انتخاب نعمت خویش
ازآن پس حا جتی خواهم ز درگاه
که باید داد او را خواه ناخواه
گدایی را کرم فرما تمامی
به تاج خسروی تخت نظامی
به لفظم بخت معنی نوجوان ساز
بر اقلیم سخن صاحبقران ساز
کهن فیض نظامی کن چنان نو
که خود را باز نشناسم ز خسرو
مگر حرفی تراود از زبانم
که ماند یادگاری از زمانم
ز خوش لفظی چو دادی گنج بسیار
موافق ساز کردا رم به گفتار