تو ای ستارهٔ صبح وصال و روز امید
طلوع کن که چو شب تیرهبخت شد ناهید
بکش به رشتهٔ تحریر نظم و نثر سخن
ز بحر فکر گهرخیز همچو مروارید
چو آبگینهٔ اسکندری و جام جمی
که هرکه نقش بد و خوب در تو خواهد دید
تو همچنان ورق گل به دست باد صبا
به هر دیار پراکنده شو چو پیک و برید
بگو که نامهٔ ناهید را تبهکاران
سبب شدند که شیرازهاش ز هم پاشید
ز شادی و غم ایام زین مکن دلخوش
که ابر طرف چمن گریه کرد و گل خندید
مگوی نوبت او درگذشت، نوبت ماست
که این شتر به در خانه خواهدت خوابید
من از روز بد اندیشه نیست، نی شاید
ستیزه با بد، باید ز روز خوش ترسید
به سد یأجوج ار روزنامه بنویسی
در این محیط نخواهی مصون شد از تنقید