اشک بعد از تو جهان آب نما کرده به چشم
دوری از دیده ببینی که چهها کرده به چشم
چشم آن کارگشایی که ز دل کرد دلم
خون شد آن قرض ز خونابه ادا کرده به چشم
سینه میسوزد و آن دود کز آن بیرون است
سیل اشکش همه چون ابر سما کرده به چشم
قد بالای تو را مرگ چو از پا افکند
زندگی را چو هیولای بلا کرده به چشم
آن فشاری که تو را کرد به کشتن وادار
بود مرگ تو به دل رخنه و جا کرده به چشم
در نظرها همه جا مردمک دیده مرا
خار چون مردمک بیسر و پا کرده به چشم
زحمت تربیت پای توام دست اجل
برده صد خار درآورده ز پا کرده به چشم
بعد سرو قدت هر گلبن نورسته که دید
در بهاران همه چون هرزه گیا کرده به چشم
بیتو ای پای به سر شرم سرافکندگیام
پسر غم پدر شرم و حیا کرده به چشم
چشم بعد از تو به دل آنچه که کرده است به جاست
دل هم البته تلافی به سزا کرده به چشم
بیرخت ملک سلیمان به سلیمان غم دل
حبس اسکندر و زندان بلا کرده به چشم