عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۲۱ - غم چشم

به رغم چشم تو بی‌پا من از شراب شدم

خدا خراب کند خانه‌ات خراب شدم

فروخت خرقه و شیخ آب آتشین می‌خواست

میان میکده من از خجالت آب شدم

ز دست هجر تو لبریزِ گریه‌ام چه کنم

ز پای تا سر و سر تا به پا سحاب شدم

چو ماه روی تو از ابر زلف بیرون شد

قسم به موی تو بیزار ز آفتاب شدم

مرا در آتش هجران گداختی یک عمر

چه شد که این همه مستوجب عذاب شدم

اگرچه بی‌گنهم می‌کشد ولیک خوشم

که در عداد شهیدانش انتخاب شدم

سؤال کرد ز من: عارف از پری‌رویان

وفا چه دیدی؟ من عاجز از جواب شدم