عوض اشک ز نوک مژه خون میآید
با خبر باش دل از دیده برون میآید
مکن ای دل هوس سلسله زلف بتان
که از این سلسله آثار جنون میآید
اضطرابی به دل افتاد حریفان، بیشک
آنکه صید دل ما کرد، کنون میآید
پی قتلم صف مژگان ز چه آراستهای
بهر یک تن ز چه صد فوج قشون میآید
همچو ضحاک دو مار سیه افکنده به دوش
که به مغز سر انسان به فسون میآید
بس که تیر از مژه بر بال و پر دل زدهای
پر برآورده و بیچاره زبون میآید
خیمه زد پادشه عشق به خلوتگه دل
عقل بیچاره چو درویش برون میآید
گذر باد صبا تا که بر آن زلف افتاد
مشکآمیز شد و غالیهگون میآید
عارف از دست تو با چرخ فلک در جنگست
که نفاق از فلک بوقلمون میآید