عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۱۴ - شرمسار دیده

خسته از دست روزگار شدم

ماندم آنقدر تا ز کار شدم

خون دل آنقدر بدامن ریخت

که من از دیده شرمسار شدم

تن و جان خسته بار هجر گران

به عجب زحمتی دچار شدم

به امید گل رخت چندان

ماندم ای سرو قد که خوار شدم

نخورد کس شراب عشق که من

خوردم این باده و خمار شدم

به سر زلف گو قراری گیر

که ز اندازه بی‌قرار شدم

دیدمش یک نگاه و جان دادم

خوب از این قید رستگار شدم

شب وصل است من به رغم رقیب

به خر خویشتن سوار شدم

گفت عارف از این خوشم که دگر

با غم یار یار غار شدم