عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۸ - اندیشه وصل

از سر کوی تو یک چند سفر باید کرد

ز دل اندیشه وصل تو بدر باید کرد

ماه رخسار تو گر سر زند از عقرب زلف

صنما گردش یکدور قمر باید کرد

در ره عشق بتان دست ز جان باید شست

طی این وادی پر خوف و خطر باید کرد

بر سر کوه ز دست تو مکان باید جست

گریه از دست غمت تا به سحر باید کرد

پیش از آنی که جهان گِل نکند دیده من

مشت خاکی ز غم یار به سر باید کرد

در قمار ره عشقش سر و جان باید باخت

عمدا اندر سر این کار ضرر باید کرد

چشم مستش ز مژه تیر بر ابرو پیوست

ترک مست است و کماندار حذر باید کرد

عارفا گوشه عزلت مده از کف که دگر

از همه خلق جهان صرف نظر باید کرد