عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۳ - قافله سالار دل

تا گرفتار بدان طره طرار شدم

به دوصد قافله دل، «قافله سالار» شدم

گفته بودم که به خوبان ندهم هرگز دل

باز چشمم به تو افتاد و گرفتار شدم

به امید گل روی تو نشستم چندان

تا که اندر نظر خلق جهان خار شدم

خرقه من به یکی جام: کسی وام نکرد

من از این خرقه تهمت زده بیزار شدم

سرم از زانوی غم راست نگردد چه کنم

حال چندی‌ست که سرگرم بدین کار شدم

گاه در کوی خراباتم و گه دیر مغان

من در این عاقبت عمر چه بی‌عار شدم

نرگس اول به عصا تکیه زد آنگه برخاست

گفت آن چشم سیه دیدم و بیمار شدم

نقد جان در طلبش صرف نمودم صد شکر

راحت از طعنه و سرکوب طلبکار شدم

از کف پیر مغان دوش به هنگام سحر

به یکی جرعهٔ می، عارف اسرار شدم