ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۱۷ - شکوۀ شاگرد

چنین می گفت شاگردی به مَکتَب

که این مکتب چه تاریکست یارب

نباشد جز همان تاریک دیوار

همان لوحِ سیاهِ تیره و تار

همان درس و همان بحث مُبَیَّن

همان تکلیف و آن جای مُعَیَّن

همیشه این کتاب و این قلمدان

همین دفتر که در پیشَست و دیوان

نشاید خواند این را زندگانی

کسالت باشد این نه شادمانی

مُعَلِّم در جوابش این چنین گفت

که باشد حالِ تو با حالِ من جُفت

همین مِنبَر مرا همواره در زیر

کنم هر صبحدم این درس تَکریر

نباشد جز همان قیل و همان قال

همان تعلیم ِصَرف و نَحوِ اَطفال

چه اطفالی که با این جمله تدریس

نمی دانند جز تَزویر و تَلبیس

چنان تنبل به وقتِ درس خواندن

که هم خود را کسل سازند و هم من

به شاگرد و معلِّم بار بسیار

به گردن هست و باید بُرد ناچار