برزگری کِشته خود را دِرود
تا چه خود از بَدوِ عمل کِشته بود!
بار کَش آورد و بر آن بار کرد
روی ز صحرا سویِ انبار کرد
در سرِ ره تیره گِلی شد پدید
بار کَش و مرد در آن گِل تپید
هرچه بر آن اسب نهیب آزمود
چرخ نجنبید و نبخشید سود
برزگر آشفته از آن سوءِ بخت
کرد تن و جامه به خود لَخت لَخت
گه لَگَدی چند به یابو نواخت
گه دو سه مُشت از زِبَرِ چرخ آخت
راه به ده دور بُد و وقت دیر
کس نه به رَه تا شَوَدش دست گیر
زار و حزین مویه کُنان موکَنان
کردِ سرِ عَجز سویِ آسمان
کای تو کَنَنده درِ خَیبَر ز جای
بَر کَنَم این بار کَش از تیره لای
هاتِفی از غیب به دادش رسید
کامَدَم ای مرد مشو نا امید
نَک تو بدان بیل که داری به بار
هر چه گِلِ تیره بود کُن کِنار
تا مَنَت از مِهر کنم یاوری
بارِ خود از لای بُرون آوَری
برزگر آن کرد و دگر رَه سُروش
آمَدَش از عالمِ بالا به گوش
حال بِنِه بیل و برآوَر کُلَنگ
بر شکن از پیشِ رَه آن قِطعه سنگ
گفت شکستم، چه کنم؟ گفت خوب
هرچه شکستی ز سرِ ره بِروب
گفت برُفتم همه از بیخ و بُن
گفت کُنون دست به شَلاّق کُن
تا شَوَم السّاعَه مددکارِ تو
باز رهانم ز لَجَن بارِ تو
مرد نیاورده به شَلّاق دست
بار زِ گِل برزگر از غم بِرَست
زین مددِ غیبی گردید شاد
وز سرِ شادی به زمین بوسه داد
کای تو مِهین راه نمایِ سُبُل
نیک برآوَردیَم از گِل چو گُل
گفت سروشش به تقاضایِ کار
کار ز تو یاوری از کِردِگار