ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۲ - شاه و جام

پادشهی رفت به عزمِ شکار

با حرم و خیل به دریا کنار

خیمۀ شه را لبِ رودی زدند

جشن گرفتند و سرودی زدند

بود در آن رود یکی گردآب

کز سَخَطَش داشت نهنگ اجتناب

ماهی از آن ورطه گذشتی چو برق

تا نشود در دلِ آن ورطه غرق

بس که از آن لُجّه به خود داشت بیم

از طرفِ او نوزیدی نسیم

تا نشود غرقه در آن لُجّه بَط

پا ننهادی به غلط رویِ شط

قوی بدان سوی نمی کرد روی

تا نرود در گلویِ او فروی

شه چو کمی خیره در آن لُجهّ گشت

طُرفه خیالی به دِماغش گذشت

پادشاهان را همه این است حال

سهل شُمارند امورِ مُحال

با سر و جانِ همه بازی کنند

تا همه جا دست درازی کنند

جامِ طلایی به کف شاه بود

پرت به گردابِ کذایی نمود

گفت که هر لشکریِ شاه دوست

آورد این جام به کف آنِ اوست

هیچ کس از ترس جوابی نداد

نبضِ همه از حرکت ایستاد

غیرِ جوانی که ز جان شست دست

جَست به گرداب چو ماهی ز شَست

آب فرو برد جوان را به زیر

ماند چو دُر دَر صدفِ آب گیر

بعد که نومید شدندی ز وی

کام اجل خوردۀ خود کرد قی

از دلِ آن آبِ جنایت شعار

جَست برون چون گهرِ آب دار

پایِ جوان بر لب ساحل رسید

چند نفس پشتِ هم از دل کشید

خَم شد و آبی که بُدش در گلو

ریخت برون چون ز گلویِ سبو

جام به کف رفت به نزدیکِ شاه

خیره در او چشمِِ تمام ِ سپاه

گفت شها عمر تو پاینده باد

دولت و بخت تو فزاینده باد

جامِ بقایِ تو نگردد تُهی

باد روانِ تو پر از فَرِّهی

روی زمین مسکن و مأوایِ تو

بر دلِ دریا نرسد پایِ تو

جایِ مَلِک در زبر خاک به

خاک از این آبِ غضبناک به

کانچه من امروز بدیدم در آب

دشمنِ شه نیز نبیند به خواب

هَیبَتِ این آب مرا پیر کرد

مرگِ من از وحشتِ خود دیر کرد

دید چو در جایِ مَهیب اندرم

مرگ بترسید و نیامد برم

دید که آن جا که منم جای نیست

جا که اجل هم بنهد پای نیست

آب نه، گرداب نه، دام بلا

دیو در او شیرِ نر و اژدها

پایِ من ای شه نرسیده بر او

آب مرا برد چو آهن فرو

بود سر راهِ منِ سرنگون

سنگِ عظیمی چو کُهِ بیستون

‎آب مرا جانب آن سنگ برد

‎وین سرِ بی ترسم بر سنگ خورد

‎جَست به رویم ز کمرگاهِ سنگ

‎سیلِ عظیمِ دگری چون نهنگ

‎ماند تنم بین دو کورانِ آب

‎دانه صفت در وسطِ آسیاب

‎گشتنِ این آب به آن آب ضم

‎داد رهِ سَیرِ مرا پیچ و خم

‎گشته گرفتار میانِ دو موج

‎گه به حضیضم بَرَد و گه به اوج

‎با هم اگر چند بُدند آن دو چند

‎لیک در آزردن من یک تنند

‎همچو فشردند ز دو سو تنم

‎گفتی در منگنۀ آهنم

‎بود میانشان سرِ من گیر و دار

‎همچو دو صیّاد سر یک شکار

‎سیلی خوردی ز دو جانب سرم

‎وه که چه محکم بُد سیلی خورم

‎روی پر از آب و پر از آب زیر

‎هیچ نه پا گیرم و نه دست گیر

‎هیچ نه یک شاخ و نه یک برگ بود

‎دست رسی نیز نه بر مرگ بود

‎آب هم الفت ز پیم می گسیخت

‎دم به دم از زیرِ پیم می گریخت

‎هیچ نمی ماند مرا زیرِ پا

‎سر به زمین بودم و پا در هوا

‎جای نه تا بند شود پایِ من

‎بود گریزنده ز من جایِ من

‎آب گهی لوله شدی همچو دود

‎چند نی از سطح نمودی صعود

‎باز همان لوله دویدی به زیر

‎پهن شدی زیرِ تنم چون حصیر

‎رفتن و باز آمدنش کار بود

‎دایماً این کار به تکرار بود

‎من شده گردنده به خود دوک وار

‎در سرم افتده ز گردش دَوار

‎فرفره سان چرخ زنان دورِ خود

‎شایقِ جان دادنِ فی الفور خود

‎گاه به زیر آمدم و گه به رو

‎قرقر می کرد مرا در گلو

‎این سفر آبم چو فروتر کشید

‎سنگ دگر شد سر راهم پدید

‎شاخه مرجانی از آن رُسته بود

‎جان من ای شاه بدان بسته بود

‎جام هم از بختِ خداوندگار

‎گشته چو من میوه آن شاخسار

‎دست زدم شاخه گرفتم به چنگ

‎پای نهادم به سرِ تخته سنگ

‎غیر سیاهی و تباهی دگر

‎هیچ نمی آمدم اندر نظر

‎جوشش بالا شده آن جا خموش

‎لیل خموشیش بتر از خروش

‎کاش که افتاده نبود از برش

‎جوشش آن قسمتِ بالاترش

‎زان که در آن جایگه پر ز موج

‎گه به حضیض آمدم و گه به اوج

‎لیک در این قسمتِ ژرفِ مَهیب

‎روی نبودی مگرم بر نشیب

‎گفتی دارم به سرِ کوه جای

‎دره ژرفی است مرا زیرِ پای

‎مختصرک لرزشی اندر قدم

‎راهبرم بود به قعر عدم

‎هیچ نه پایان و نه پایاب بود

‎آب همه آب همه آب بود

‎ناگه دیدم که بر آورده سر

‎جانورانی یله از دور و بر

‎جمله به من ناب نشان می دهند

‎وز پیِ بلعم همه جان می دهند

‎شعله چشمانِ شرر بارشان

‎بود حکایت کنِ افکارشان

‎آب تکان خورد و نهنگی دمان

‎بر سر من تاخت گشاده دهان

‎دیدم اگر مکث کنم روی سنگ

‎می روم السّاعه به کامِ نهنگ

‎جایِ فرارم نه و آرام نه

‎دست ز جان شستم و از جام نه

‎جام چو جان نیک نگه داشتم

‎شاخه مرجان را بگذاشتم

‎پیش که بر من رسد آن جانور

‎کرد خدایم به عطوفت نظر

‎موجی از آن قسمتِ بالا رسید

‎باز مرا جانبِ بالا کشید

‎موجِ دگر کرد ز دریا مدد

‎رَستَم از آن کشمکش جزر و مد

‎بحر مرا مرده چو انگار کرد

‎از سرِ خود رفع چو مردار کرد

‎شکر که دولت دهنِ مرگ بست

‎جان من و جامِ مَلِک هر دو رست

‎شاه بر او رأفتِ شاهانه راند

‎دختر خود را به بر خویش خواند

‎گفت که آن جام پر از می کند

‎با کف خود پیش کشِ وی کند

‎مردِ جوان جام ز دختر گرفت

‎عمر به سر آمده از سر گرفت

‎لیک قضا کارِ دگر گونه کرد

‎جامِ بشاشت را وارونه کرد

‎باده نبود آنچه جوان سر کشید

‎شربتِ مرگ از کفِ دختر چشید

‎شاه چو زین منظره خُشنود بود

‎امرِ ملوکانه مکرّر نمود

‎بارِ دگر جام به دریا فکند

‎دیده بر آن مردِ توانا فکند

‎گفت اگر باز جنون آوری

‎جام ز گرداب برون آوری

‎جامِ دگر هدیۀ جانت کنم

‎دختر خود نیز از آنت کنم

‎مرد وفا پیشه که از دیرگاه

‎داشت به دل آرزویِ دختِ شاه

‎لیک به کس جرأتِ گفتن نداشت

‎چاره بجز راز نهفتن نداشت

‎چون ز شه این وعده دلکش شنید

‎جامه ز تن کند و سویِ شط دوید

‎دخترِ شه دید چو جان بازیش

‎سویِ گران مرگ سبک تازیش

‎کرد یقین کاین همه از بهرِ اوست

‎جان جوان در خطر از مِهرِ اوست

‎گفت به شه کای پدرِ مهربان

‎رحم بکن بر پدرِ این جوان

‎دست و دلش کوفته و خسته است

‎تازه ز گرداب بلا جسته است

‎جام در آوردن ازین آبگیر

‎طعمه گرفتن بود از کامِ شیر

‎ترسمش از بس شده زار و زبون

‎خوب از این آب نیاید برون

‎شاه نفرموده به دختر جواب

‎بود جوان آب نشین چون حباب

‎بر لبِ سلطان نگذشته جواب

‎از سرِ دلداده گذر کرد آب

‎عشق کند جامِ صبوری تهی

‎آه مِنَ العِشقِ و حالاتِه