ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۱ - انقلاب ادبی

ای خدا باز شبِ تار آمد

نه طبیب و نه پرستار آمد

باز یاد آمدم آن چَشمِ سیاه

آن سرِ زلف و بُناگوشِ چو ماه

دردم از هر شبِ پیش افزون است

سوزشِ عشق ز حد بیرون است

تندتر گشته ز هر شب تبِ من

بدتر از هر شبِ من امشبِ من

نکند یادِ من آن شوخ پسر

نه به زور و نه به زاری نه به زر

کارِ هر دردِ دگر آسان است

آه از این درد که بی درمان است

یا رب آن شوخ دگر باز کجاست

کاتش از جانِ من امشب برخاست

باز چشمِ که بر او افتاده است

که دلم در تک و پو افتاده است

به بِساطِ که نهاده است قدم؟

که من امشب نشکیبم یک دم

بر دلم دایم از او بیم آمد

تِلِگرافات که بی سیم آمد

ساعتِ ده شد و جانم به لب است

آخر ای شوخ بیا نصف شب است

گر نیایی تو شوم دیوانه

عاشقم بر تو، شنیدی یا نه

هرچه گفتی تو اطاعت کردم

صرفِ جان، بذلِ بِضاعت کردم

حق تو را نیز چو من خوار کند

به یکی چون تو گرفتار کند

دوری و بی مَزِگی باز چرا

من که مُردم ز فِراقت دِ بیا

بکشی همچو من آهِ دگری

بشوی چشم‌به‌راهِ دگری

تا تو هم لَذّتِ دوری نَچَشی

دست از کشتنِ عاشق نَکَشی

این سخن‌ها به که می‌گویم من

چاره دل ز که می‌جویم من

دایم اندیشه و تشویش کنم

که چه خاکی به سر خویش کنم

یک طرف خوبیِ رفتار خودم

یک طرف زحمتِ همکارِ بدم

یک طرف پیری و ضعفِ بَصَرم

یک طرف خرجِ فرنگِ پِسَرَم

دایم افکنده یکی خوان دارم

زائر و شاعر و مهمان دارم

هرچه آمد به کَفَم گُم کردم

صرفِ آسایشِ مردُم کردم

بعدِ سی سال قلم فرسایی

نوکری، کیسه بُری، مُلاّیی

گاه حاکم شدن و گاه دبیر

گه ندیمِ شه و گه یارِ وزیر

با سفرهایِ پیاپی کردن

ناقۀ راحت خود پی کردن

گَردِ سرداریِ سلطان رُفتن

بله قربان بله قربان گفتن

گفتنِ این که ملک ظِلِّ خُداست

سینه‌اش آینهٔ غیب‌نماست

مدّتی خلوتیِ خاصّ شدن

همسرِ لوطی و رقّاص شدن

مرغ ناپُخته ز دَوری بُردَن

رویِ نان هِشتَن و فوری خوردن

ساختن با کمک و غیر کمک

از برایِ رفقا دوز و کلک

باز هم کیسه‌ام از زر خالی است

کیسه‌ام خالی و همّت عالی است

با همه جُفت و جَلا و تَک و پو

دان ما پُش ایل نیامِم اَن سُل‌سو

نه سری دارم و نه سامانی

نه دهی، مزرعه‌ای، دُکاّنی

نه سر و کار به یک بانک مراست

نه به یک بانک یکی دانگ مراست

بگریزد ز من از نیمه راه

پول غول آمد و من بسم‌الله

من به بی‌سیم‌وزری مأنوسم

لیک از جایِ دگر مأیوسم

کارِ امروزه من کارِ بدی است

کارِ انسانِ قلیل‌الخردی است

انقلابِ ادبی محکم شد

فارسی با عربی توأم شد

درِ تجدید و تجدّد وا شد

ادبّیاتْ شَلَم‌شُوربا شد

تا شد از شعر برون وزن ورَوی

یافت کاخِ ادبیّات نُوی

می‌کُنم قافیه‌ها را پس و پیش

تا شوم نابغهٔ دورهٔ خویش

گلهٔ من بود از مشغَله‌ام

باشد از مشغَلهٔ من گِلِه‌ام

همه گویند که من اُستادم

در سخن دادِ تجدّد دادم

هر ادیبی به جَلالت نرسد

هر خَری هم به وکالت نرسد

هر دَبَنگُوز که والی نشود

دامَ اِجلالهُ العالی نشَود

هرکه یک حرف بزد ساده و راست

نتوان گفت رئیس‌الوزراست

تو مپندار که هر احمقِ خر

مُقبِلُ‌السَّلطَنِه گردد آخَر

کارِ این چرخِِ فلک تو‌درتوست

کس نداند که چه در باطنِ اوست

نقدِ این عمر که بسیار کم است

راستی بد گذراندن ستم است

این جوانان که تجدّدطلبند

راستی دشمن علم و ادبند

شعر را در نظرِ اهلِ ادب

صَبر باشد وَتَد و عشقْ سَبَب

شاعری طبعِ روان می‌خواهد

نه معانی نه بیان می‌خواهد

آن که پیشِ تو خدایِ ادبند

نکته‌چینِ کلماتِ عربند

هرچه گویند از آن جا گویند

هرچه جویند از آن جا جویند

یک طرف کاسته شأن و شرفم

یک طرف با همه دارد طرفم

من از این پیش معاون بودم

نه غلط‌کار نه خائن بودم

جاکِشی آمد و معزولم کرد

............ آواره و بی‌پولم کرد

چه کنم؟ مرکزیان رِشوَه‌خورند

همگی کاسه‌بر و کیسه‌بُرند

بعد گفتند که این خوب نشد

لایقِ خادمِ محبوب نشد

پیش خود فکر به حالم کردند

اَنپِکتُر زِلزالَم کردند

چند مه رفت و مازرهال آمد

شُشَم از آمدنش حال آمد

یک معاون هم از آن کج‌کُلَهان

پرورش‌دیده در امعاء شَهان

جَسته از بینیِ دولت بیرون

شده افراطیِ اِفراطیّون

آمد از راه و مزَن بر دِل شد

کارِ اهلِ دل از او مشکِل شد

چه کُند گر مُتِفَرعِن نشود

پس بگو هیچ معاون نشود!

الغرض باز مرا کار افزود

که مرا تجربه افزون‌تر بود

چه بگویم که چه همّت کردم

با ماژُرهال چه خدمت کردم

بعد چون کار به سامان افتاد

آدژُوان تازه به کوران افتاد

رشتهٔ کار به دست آوردند

در صفِ بنده شکست آوردند

دُم علم کرد معاوِن که منم

من در اطرافِ ماژر مؤتمنم

کار با مَن بُوَد از سَر تا بُن

بنده گفتم به جهنم تو بِکُن

داد ضمناً ماژرم دلداری

که تو هر کار که بودت داری

باز شد مشغله تفتیش مرا

دارد این مشغله دل‌ریش مرا

کاین اداره به غلط دایره شد

چون یکی از شُعَبِ سایره شد

اندر این دایره یک آدم نیست

پِرسُنِل نیز به آن منعم نیست

شُعَبِ دایرهٔ من کم شد

شیرِ بی‌یال‌و‌دُم‌واِشکم شد

من رئیسِ همه بودم وقتی

مایهٔ واهمه بودم وقتی

آن زمان شعر جلودارم بود

اَسبَحی کاتبِ اَسرارم بود

رؤسا جمله مطیعم بودند

تابعِ امرِ منیعم بودند

حالیا گوش به عرضم نکنند

جز یکی چون همه فرضم نکنند

آن کسانی که بُدند اَذنابم

کار برگشت و شدند اربابم

با حقوقِ کم و با خرجِ زیاد

جِقّهٔ چوبیم از رُعب افتاد

روز و شب یک دم آسوده نیم

من دگر ای رفقا مُردَنِیَم

بسکه ردر لیوِر و هنگام لِتِه

دوسیه کردم و کارتُن تِرتِه

بسکه نُت دادم و آنکِت کردم

اشتباه بروت و نت کردم

سوزن آوردم و سنجاق زدم

پونز و پَنس و به اوراق زدم

هی نشستم به مناعت پسِ میز

هی تپاندم دوسیه لایِ شُمیز

هی پاراف هِشتَم و امضا کردم

خاطرِ مُدّعی ارضا کردم

گاه با زنگ و زمانی یا هو

پیشخدمت طلبیدم به بورو

تو بمیری ز آمور افتادم

از شر و شور و شعور افتادم

چه کنم زان همه شیفر و نومِرو

نیست در دست مرا غیر زِرو

هر بده کارتُن و بستان دوسیه

هی بیار از درِ دکّان نسیه

شد گذارِ عَزَبی از درِ باغ

دید در باغ یکی ماده الاغ

باغبان غایب و شهوت غالب

ماده خر بسته به میلِ طالب

سردَرون گرد و به هر سو نگریست

تا بداند به یقین خر خرِ کیست

اندکی از چپ و از راست دَوید

باغ را از سرِ خر خالی دید

ور کسی نیز به باغ اندر بود

هوشِ خر بنده به پیشِ خر بود

اری آن گم شده را سمع و بصر

بود اندر گروِ کادنِ خر

آدمی پیشِ هوس کور و کر است

هرکه دنبال هوس رفت خر است

او چه دانند که چه بدیا خوب است

بیند آن را که بر او مطلوب است

الغرض بند ز شلوار گرفت

ماده خر را به دمِ کار گرفت

بود غافل که فلک پرده دَر است

پرده‌ها در پسِ این پرده دَر است

ندهد شربتِ شیرین به کسی

که در آن یافت نگردد مگسی

نوش بی‌نیش میسّر نشود

نیست صافی که مُکَدّر نشود

ناگهان صاحبِ خر پیدا شد

مشت بیچاره خَرگاه وا شد

بانگ برداشت بر او کای جاپیچ

چه کنی با خرمن؟ گفتا: هیچ!

گفت أَامِنَّهُ لِلّه دیدم

معنیِ هیچ کنون فهمیدم

نگذارد فلکِ مینایی

که خری هم به فراغت گایی

گوش کن کامدم امشب به نظر

قصه دیگر از این با مزه‌تر

اندر آن سال که از جانبِ غرب

شد روان سیل سفت آتشِ حرب

انگلیس از دلِ دریا برخاست

آتشی از سرِ دنیا برخاست

پای بگذاشت به میدانِ وَغا

حافظِ صلحِ جهان آمریکا

گاریِ لیره ز آلمان آمد

به تنِ مردمِ ری جان آمد

جنبش افتاد در احزابِ غیور

آب داخل شد در لانه مور

رشته طاعت ژاندارم گسیخت

عدّهٔی ماند و دگر عدّه گریخت

همه گفتند که از وحدتِ دین

کرد باید کمکِ متّحدین

اهل ری عرضِ شهامت کردند

چه بگویم چه قیامت کردند

لیک از آن ترس که محصور شوند

بود لازم که ز ری دور شوند

لاجرم روی نهادند به قم

یک یک و ده ده و صد صد مردم

مقصدِ عدّه معدودی پول

مقصدِ باقیِ دیگر مجهول

من هم از جمله ایشان بودم

جزءِ آن جمعِ پریشان بودم

من هم از دردِ وطن با رفقا

می‌روم لیک ندانم به کجا

من و یک جمعِ دگر از احباب

شب رسیدیم به یک دیهِ خراب

کلبهٔی یافته مَأوا کردیم

پا و پاتاوه ز هم وا کردیم

خسته و کوفته و مست و خراب

این به فکرِ خور و آن در پیِ خواب

یکی افسرده و آن یک در جوش

عدّهٔی ناطق و جمعی خاموش

هر کسی هر چه در انبانش بود

خورد و در یک طرفِ حُجر .....

همه خفتند و مرا خواب نبُرد

خواب در منزِل ناباب نبرد

ساعتی چند چو از شب بگذشت

خواب بر چشم همه غالب گشت

دیدم آن سیّده نرّه خره

رفته در زیرِ لحافِ پسره

گوید آهسته به گوشش که امیر

مرگِ من لفت بده، تخت بگیر!

این چه بحسّی و بد اخلاقی است

رفته یک ثلث و دو ثلثش باقی است!

تو که همواره خوش اخلاق بدی

چه شد این طور بداخلاق شدی

من چو بشنیدم از او این تقریر

شد جوان در نظرم عالَمِ پیر

هرچه از خُلق نکو بشنیدم

عملاً بینِ رفیقان دیدم

معنی خلق در ایران این است!

بد بُوَد هر که بما بدبین است!

هر که دم بیشتر از خُلق زند

قصدش این است که تا بیخ کُند

گفت آن چاه کن اندر بُنِ چاه

کای خدا تا به کی این چاهِ سیاه

نه از این دلو شود پاره رسن

نه مرا جان به در آید ز بدن

رفت از دست به کلّی بدنم

تا به کی کار؟ مگر من چُدنم

کاش چرخ از حرکت خسته شود

درِ فابریکِ فلک بسته شود

موتورِ ناحیه از کار افتد

ترنِ رُشد ز رفتار افتد

زین زلازل که در این فرش افتد

کاش یک زلزله در عرش افتد

تا که بردارد دست از سرِ ناس

شرِّ این خلقت بی‌اصل و اساس

گر بود زندگی این، مردن چیست

این همه بردن و آوردن چیست

تو چو آن کوزه گرِ بوالهوسی

که کند کوزه به هر روز بسی

خوب چون سازد و آماده کند

به زمین کوبد و در هم شکند

باز مرغِ هوسش پر گیرد

عملِ لغوِ خود از سر گیرد

آخدا خوب که سنجیدم من

از تو هم هیچ نفهمیدم من

تو گر آن ذاتِ قدیمِ فردی

....................... نامردی

یا تو آن نیستی ای خالقِ کُلّ

که به ما وصف نمودند رسل

کاش مرغی شده پر باز کنم

تا لبِ بامِ تو پرواز کنم

این بزرگان که طلبکارِ من اند

طالبِ طبعِ گهربار من‌ اند

کس نشد کِم ز غم آزاده کند

فکر حالِ من افتاده کند

در دهی گوشه باغی بدهد

گوسفندی و الاغی بدهد

نگذارد که من آزرده شوم

با چنین ذوق دل افسرده شوم

فتنه‌ها در سرِ دین و وطن است

این دو لفظ است که اصلِ فِتُن است

صحبتِ دین و وطن یعنی چه؟

دینِ تو موطن من یعنی چه؟

همه عالم همه کس را وطن است

همه جا موطنِ هر مرد و زن است

چیست در کلّه تو این دو خیال

که کند خونِ مرا بر تو حلال

گرچه در مالیه‌ام حالیه من

متأذّی شدم از مالیه من

حیف باشد که مرا فکرِ بلند

صرف گردد به خُرافاتی چند

حیف امروز گرفتارم من

ورنه مجموعه افکارم من

جهل از ملّتِ خود بردارم

منتی بر سرشان بگذارم

آنچه را گفته‌ام از زشت و نفیس

نیست فرصت که کنم پاک نویس