ایرج میرزا » مثنوی‌ها » عارف نامه » بخش ۸

خدایا کی شود این خلق خسته

از این عقد و نکاحِ چشم بسته

بُوَد نزد خرد اَحلی و اَحسَن

زِنا کردن از این سان زن گرفتن

بگیری زن ندیده رویِ او را

بری نا آزموده خویِ او را

چو عصمت باشد از دیدار مانع

دگر بسته به اقبال است و طالع

به حرفِ عمّه و تعریفِ خاله

کنی یک عمر گوزِ خود نواله

بدان صورت که با تعریفِ بقّال

خریداری کنی خربوزۀ کال

و یا در خانه آری هندوانه

ندانسته که شیرین است یا نه

شب اندازی به تاریکی یکی تیر

دو روزِ دیگر از عمرت شوی سیر

سپس جویید کامِ خود ز هر کوی

تو از یک سوی و خانم از دگر سوی

نخواهی جَست چون آهو از این بند

که مغزِ خر خوراکت بوده یک چند

برو گر می‌شود خود را کن اَخته

که تا تُخمت نماند لایِ تخته

در ایران تا بُوَد مُلّا و مُفتی

به روزِ بدتر از این هم بیفتی

فقط یک وقت یک آزاده بینی

یکی چون آیت‌الله زاده بینی

دگر باره مهار از دست در رفت

مرا دیگِ سخن جوشید و سر رفت

سخن از عارف و اطوارِ او بود

شکایت در سرِ رفتارِ او بود

که چون چشمش فتد بر کونِ کم پشم

بپوشد از تمام دوستان چَشم

اگر روزی ببینم رویِ ماهش

دو دستی می‌زنم تویِ کلاهش

شنیدم تا شدی عارف کلاهی

گرفته حُسنت از مه تا به ماهی

ز سر تا مولوی را بر گرفتی

بساطِ خوشگلی از سر گرفتی

به هر جا می‌روی خلقند حیران

که این عارف بود یا ماهِ تابان

زن و مرد از برایت غش نمایند

برایت نعل در آتش نمایند

چو می‌شد با کلاهی ماه گردی

چرا این کار را زوتر نکردی؟

گرت یک نکته گویم دوستانه

به خرجت می‌رود آن نکته یا نه؟

من و تو گَر به سر مشعل فروزیم

به آن جفتِ سبیلت هر دو گوزیم

تو دیگر بعد از این آدم نگردی

ز آرایش فزون و کم نگردی

نخواهی شد پس از چل سال زیبا

تو خواهی مولوی بر سر بنه یا

نیفزاید کُلَه بر مَردیَت هیچ

تغیُّر هم مکُن بر مولوی پیچ

بیا عارف بگو چون است حالت

چه بود از مشهدی گشتن خیالت

ترا بر این سفر کی کرد تشویق

تو و مشهد، تو و این حسن توفیق؟

تو و محرم شدن در خرگهِ انس؟

تو و محرم شدن در کعبۀ قدس؟

تو و این آستانِ آسمان جاه؟

مگر شیطان به جنّت می‌برد راه؟

مرنج از من که امشب مست بودم

به مستی با تو گستاخی نمودم

من امشب ای برادر مستِ مستم

چه باید کرد؟ مخلص مِی پرستم

ز فرطِ مستی از دستم فُتد کِلک

چَکد مَی گر بیَفشارَم به هم پِلک

کنارِ سفره از مستی چنانم

که دستم گُم کند راهِ دهانم

گهی بر در خورم گاهی به دیوار

به هم پیچید دو پایم لام الف وار

چو آن نو کوزه‌هایِ آب دیده

عرق اندر مَساماتَم دویده

گَرَم در تن نبودی جامۀ کِش

شدی غرقِ عَرق بالین و بالش

اگر کبریت خواهم بر فروزم

همی ترسم که چون الکل بسوزم

چو هم کاه از من و هم کاه دانم

دلیلِ این همه خوردن ندانم

حواسم همچنان بر باده صَرفَست

که گویی قاضیم وین مالِ وَقفَست

من ایرج نیستم دیگر، شرابم

مرا جامد مپندارید آبم

الا ای عارفِ نیکو شمایل

که باشد دل به دیدارِ تو مایل

چو از دیدارِ رویت دور ماندم

ترا بی مایه و بی نور خواندم

ولی در بهترین جا خانه داری

که صاحب خانه‌ای جانانه داری

گُوارا باد مهمانی به جانت

که باشد بهتر از جان میزبانت

رشیدُ القَد صحیحُ الفِعلِ و القول

فُتاده آن طرف حتّی ز لاَحول

مودَّب، با حیا، عاقل، فروتن

مُهَذَّب، پاک‌دل، پاکیزه دیدن

خلیق و مهربان و راست گفتار

توانا با توانایی کم آزار

ندارد با جوانی هیچ شهوت

به خلوت پاک دامن تر ز جَلوت

چو دیده مرکزی‌ها را همه دزد

خیانت کرده و برداشته مزد

ز مرکز رشتۀ طاعت گسسته

کمر شخصاً به اصلاحات بسته

یکی ژاندارمری بر پا نموده

که دنیا را پر از غوغا نموده

به هر جا یک جوانی با صلاحست

در این ژاندارمری تحت السِّلاحست

همه با قوّت و با استقامت

صحیح البُنیه و خوب و سلامت

چو یک گویند و پا کوبند بر خاک

بیفتد لرزه بر اندامِ افلاک

در آن ژاندارمری کردست تأسیس

منظّم مکتبی از بهرِ تدریس

گروهی بچّه ژاندارمند در وی

که الّلهُمَّ اَحفِظهُم مِنَ الُغَی

همه شِکّر دهن شیرین شمایل

همانطوری که می‌خواهد تو را دل

به رزمِ دشمنِ دولت چو شیرند

به خونِ عاشقان خوردن دِلیرند

عبوسانند اندر خانۀ زین

عروسانند گاهِ عزّ و تمکین

همه بر هر فنونِ حرب حایز

همه گوینده هَل مِن مُبارِز

همه دانایِ فن، دارایِ علمند

تو گویی از قشونِ ویلهلمند

به گاه جست و خیز و ژیمناستیک

تو گویی هست اعضاشان ز لاستیک

کشند ار صف ز طهران تا به تجریش

نبینی‌شان به صف یک مو پس و پیش

چنان با نظم و با ترتیبِ عالی

که اندر ریسمان، عِقدِ لآلی

همانا عارف این اطفال دیدست

که در ژاندارمری منزل گُزیدست

بیا عارف که ساقَت سم در آرد

میانِ لُنبَرَینَت دُم در آرد

شنیدم سوء خُلقت دبّه کرده

همان یک ذرّه را یک حَبّه کرده

ترقی کرده ای در بد ادایی

شدستی پاک مالیخولیایی

ز منزل در نیایی همچو جوکی

کُنی با مهربانان بد سلوکی

ز گُل نازک‌تَرَت گویند و رَنجی

مَجُنب از جایِ خود عارف که گَنجی

یکی گوید که این عارف خیالیست

یکی گوید که مغزش پاک خالیست

یکی بی قید و بی حالت شناسد

یکی وردار و ورمالَت شناسد

یکی گوید که آبِ زیرِ کاهست

یکی گوید که خیر این اشتباهست

یکی اصلاً ترا دیوانه گوید

یکی هم مثل من دیوانه جوید!

سرِ راهِ حکیمی فحل و دانا

شنیدم داشت یک دیوانه ماوا

بد آن دیوانه را با عاقلان جنگ

سر و کارش همیشه بود با سنگ

ولی چشمش که بر دانا فتادی

بر او از مهر لبخندی گشادی

از این رفتارِ او دانا برآشفت

در این اندیشه شد و با خویشتن گفت

یقیناً از جنون در من نشانست

که این دیوانه با من مهربانست

همانا بایدم کردن مداوا

که تا زایل شود جنسیّت از ما

یقیناً بنده هم گمراه گشتم

که عارف جوی و عارف خواه گشتم

بود ناچار میل جنس بر جنس

مُولیتر میل می‌ورزد به هِنسِنس

مگو عارف پرستیدن چه شیوست

که در جنگل سبیکه جزء میوه‌ست