ایرج میرزا » غزل‌ها » شمارهٔ ۲

روزگار آسوده دارد، مردم آزاده را

زحمتِ سِندان نمی‌آید درِ بگشاده را

از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق؟

چون کنم دور از خود این هم‌زادهٔ آزاده را

خوش نمی‌آید به گوشم جز حدیثِ کودکان

اصلاً اندر قلب، تأثیری‌ست حرفِ ساده را

من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش

چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را

ای که امشب باده‌ای با ساده خوردی در وِثاق

نوشِ جانت باد! من بی‌ساده خوردم باده را

خان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما

رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را

هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد، گو «بتاب»

من هم اینجا دارم آخِر، آیت‌اللّه‌زاده را