چندی گُزیده یار ز من دوری
افزوده شور بختِ مرا شوری
چون بیندم به خویش فزون مشتاق
از من فزون کند بتِ من دوری
۳
آری مجرّبست که در هر باب
مشتاقی است مایۀ مهجوری
ای ماهرو که در صفِ مه رویان
داری به دست رایتِ منصوری
در خر گهِ جمالِ تو روز و شب
آیند مهر و ماه به مزدوری
۶
آزادیَم به عقل نمی گنجد
تا هست طرّۀ تو و مقهوری
بی چشم و رو بُوَد که به خود بندد
نرگس به پیش چشمِ تو مخموری
بس نیش زد به دیدۀ من مژگان
تا جویمت پس از همه مهجوری
۹
اَطباقِ عنکبوتیِ چشم من
شد رخنه همچو پردۀ زنبوری
من شاعری خمیده و درویشم
تو جنگجوی تُرکِ سَلَحشوری
بر خویشم ار بخوانی ممنونم
از پیشم ار برانی معذوری
۱۲
خواهی نوازشم کن و خواهی نه
مختاری و مُصابی و مَأجوری
من دیده بهر دیدنِ تو خواهم
زانست اگر حذر کنم از کوری
گر نیست مال و عزّت و زورِ من
وین نیستی است علّتِ منفوری
۱۵
تا با منی تو ، جمله بُوَد با من
تو عزّتی ، تو مالی و تو زوری
تو صدری و تو بدری و تو قدری
تو شاهی و تو ماهی و تو هوری
بر خانۀ گلینم پا بگذار
تا بگذرد ز خرگه تیموری
۱۸
از کوزۀ سفالِ من آبی نوش
تا گیرد آبِ کاسۀ فغفوری
گردد ز عکسِ آینۀ رویت
خشتِ وِثاقم آینۀ غُوری
بنشین که تا بهشت شود خانه
بار بودن تو خوبتر از خوری
۲۱
در ساده زندگانی من می بین
کِت روشنی ببخشد و مسروری
آلوده اش نبینی و چرکینش
کاسوده از عَوار بود عوری
در سادگی تهفته حَلاوت هاست
زان بیشتر که در حَلَلِ صُوری
۲۴
نه کذب اندرو نه شره نی کین
نه ضَنَّت و ضَلالت و مغروری
ما پاکباز بلبلِ قَوّالیم
در ما مجوی شهوتِ عُصفوری
آسای در خرابۀ من چون گنج
بر من ببخش منصبِ گنجوری
۲۷
پوشیدم در به رخ ز همه اغیار
مستی کنیم از پسِ مستوری
تو جویی از دفاترِ من اشعار
من بویَم از دو عارضِ تو سوری
مشغولیِ خیالِ ترا گویم
افسانه های کلده و آشوری
۳۰
تاریخهایِ همچو لبت شیرین
از سیبِری بخوانم و مَنچوری
وز دیده های خود به شبانِ تار
اوصافِ عشق و پیری و رنجوری
چون هر دو را به غایت دارم دوست
جانِ تو و ادیبِ نِشابوری
عاشق ترا چو من نشود پیدا
ای همچو آفتاب به مشهوری