ایرج میرزا » قصیده‌ها » شمارهٔ ۳۴ - شکایت از دوریِ یار

چندی گُزیده یار ز من دوری

افزوده شور بختِ مرا شوری

چون بیندم به خویش فزون مشتاق

از من فزون کند بتِ من دوری

۳

آری مجرّبست که در هر باب

مشتاقی است مایۀ مهجوری

ای ماهرو که در صفِ مه رویان

داری به دست رایتِ منصوری

در خر گهِ جمالِ تو روز و شب

آیند مهر و ماه به مزدوری

۶

آزادیَم به عقل نمی گنجد

تا هست طرّۀ تو و مقهوری

بی چشم و رو بُوَد که به خود بندد

نرگس به پیش چشمِ تو مخموری

بس نیش زد به دیدۀ من مژگان

تا جویمت پس از همه مهجوری

۹

اَطباقِ عنکبوتیِ چشم من

شد رخنه همچو پردۀ زنبوری

من شاعری خمیده و درویشم

تو جنگجوی تُرکِ سَلَحشوری

بر خویشم ار بخوانی ممنونم

از پیشم ار برانی معذوری

۱۲

خواهی نوازشم کن و خواهی نه

مختاری و مُصابی و مَأجوری

من دیده بهر دیدنِ تو خواهم

زانست اگر حذر کنم از کوری

گر نیست مال و عزّت و زورِ من

وین نیستی است علّتِ منفوری

۱۵

تا با منی تو ، جمله بُوَد با من

تو عزّتی ، تو مالی و تو زوری

تو صدری و تو بدری و تو قدری

تو شاهی و تو ماهی و تو هوری

بر خانۀ گلینم پا بگذار

تا بگذرد ز خرگه تیموری

۱۸

از کوزۀ سفالِ من آبی نوش

تا گیرد آبِ کاسۀ فغفوری

گردد ز عکسِ آینۀ رویت

خشتِ وِثاقم آینۀ غُوری

بنشین که تا بهشت شود خانه

بار بودن تو خوبتر از خوری

۲۱

در ساده زندگانی من می بین

کِت روشنی ببخشد و مسروری

آلوده اش نبینی و چرکینش

کاسوده از عَوار بود عوری

در سادگی تهفته حَلاوت هاست

زان بیشتر که در حَلَلِ صُوری

۲۴

نه کذب اندرو نه شره نی کین

نه ضَنَّت و ضَلالت و مغروری

ما پاکباز بلبلِ قَوّالیم

در ما مجوی شهوتِ عُصفوری

آسای در خرابۀ من چون گنج

بر من ببخش منصبِ گنجوری

۲۷

پوشیدم در به رخ ز همه اغیار

مستی کنیم از پسِ مستوری

تو جویی از دفاترِ من اشعار

من بویَم از دو عارضِ تو سوری

مشغولیِ خیالِ ترا گویم

افسانه های کلده و آشوری

۳۰

تاریخهایِ همچو لبت شیرین

از سیبِری بخوانم و مَنچوری

وز دیده های خود به شبانِ تار

اوصافِ عشق و پیری و رنجوری

چون هر دو را به غایت دارم دوست

جانِ تو و ادیبِ نِشابوری

عاشق ترا چو من نشود پیدا

ای همچو آفتاب به مشهوری