چندی گُزیده یار ز من دوری
افزوده شور بختِ مرا شوری
چون بیندم به خویش فزون مشتاق
از من فزون کند بتِ من دوری
آری مجرّبست که در هر باب
مشتاقی است مایۀ مهجوری
ای ماهرو که در صفِ مه رویان
داری به دست رایتِ منصوری
در خر گهِ جمالِ تو روز و شب
آیند مهر و ماه به مزدوری
آزادیَم به عقل نمی گنجد
تا هست طرّۀ تو و مقهوری
بی چشم و رو بُوَد که به خود بندد
نرگس به پیش چشمِ تو مخموری
بس نیش زد به دیدۀ من مژگان
تا جویمت پس از همه مهجوری
اَطباقِ عنکبوتیِ چشم من
شد رخنه همچو پردۀ زنبوری
من شاعری خمیده و درویشم
تو جنگجوی تُرکِ سَلَحشوری
بر خویشم ار بخوانی ممنونم
از پیشم ار برانی معذوری
خواهی نوازشم کن و خواهی نه
مختاری و مُصابی و مَأجوری
من دیده بهر دیدنِ تو خواهم
زانست اگر حذر کنم از کوری
گر نیست مال و عزّت و زورِ من
وین نیستی است علّتِ منفوری
تا با منی تو ، جمله بُوَد با من
تو عزّتی ، تو مالی و تو زوری
تو صدری و تو بدری و تو قدری
تو شاهی و تو ماهی و تو هوری
بر خانۀ گلینم پا بگذار
تا بگذرد ز خرگه تیموری
از کوزۀ سفالِ من آبی نوش
تا گیرد آبِ کاسۀ فغفوری
گردد ز عکسِ آینۀ رویت
خشتِ وِثاقم آینۀ غُوری
بنشین که تا بهشت شود خانه
بار بودن تو خوبتر از خوری
در ساده زندگانی من می بین
کِت روشنی ببخشد و مسروری
آلوده اش نبینی و چرکینش
کاسوده از عَوار بود عوری
در سادگی تهفته حَلاوت هاست
زان بیشتر که در حَلَلِ صُوری
نه کذب اندرو نه شره نی کین
نه ضَنَّت و ضَلالت و مغروری
ما پاکباز بلبلِ قَوّالیم
در ما مجوی شهوتِ عُصفوری
آسای در خرابۀ من چون گنج
بر من ببخش منصبِ گنجوری
پوشیدم در به رخ ز همه اغیار
مستی کنیم از پسِ مستوری
تو جویی از دفاترِ من اشعار
من بویَم از دو عارضِ تو سوری
مشغولیِ خیالِ ترا گویم
افسانه های کلده و آشوری
تاریخهایِ همچو لبت شیرین
از سیبِری بخوانم و مَنچوری
وز دیده های خود به شبانِ تار
اوصافِ عشق و پیری و رنجوری
چون هر دو را به غایت دارم دوست
جانِ تو و ادیبِ نِشابوری
عاشق ترا چو من نشود پیدا
ای همچو آفتاب به مشهوری