غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

آتش قهر تو بر باد دهد گر خاکم

آب لطف تو نماید ز کدورت پاکم

غم عشق تو برد گر ز تنم تاب و توان

شادی شوق تو صد باره کند چالاکم

دیده از دیدن روی تو بدوزم هیهات

گرچه آن خنجر مژگان بکند صد چاکم

قاب قوسین دو ابروی تو تا منظر ما است

چون زمین پست نماید فلک الافلاکم

بخت اگر یار شود تا که تو یارم باشی

از کم و بیش رقیبان تو نبود باکم

دست ادراک من از دامن تو کوتاه است

ور دهد دست مرا بندۀ آن ادراکم

مفتقر گر غم دل با تو نگوید چه کند

کیست آن کس که بپرسد ز دل غمناکم