غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

هرچه آید بسر ما همه از دوری تو است

بانگ رسوائی من نیز ز مستوری تو است

این خماری که مرا بر سر سودا زده است

نشئه غمزۀ آن نرگس مخموری تو است

عاشق سیب ز نخ را نبود درمانی

ور بود بادۀ رمانی انگوری تو است

بلبل نطق مرا تا بدم نفخۀ صور

هوس زمزمه بر شاخ گل سوری تو است

رنج رنجور ترا گنج محبت ز پی است

نه عجب گر دل من عاشق رنجوری تو است

رو مگردان ز من تیره دل ای چشمۀ نور

که مرا روشنی دل ز رخ نوری تو است

مفتقر ما همه آلایش پیدا و نهان

طالب مرحمت معنوی و صوری تو است