غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

من ز مجنون و تو در حسن سبق برده ز لیلی

دل من سینۀ سینا، رخ تو طور تجلی

هر که را روی بیاریّ و نگاری بکناری

جز بدامان تو ما را نبود دست تولی

نالم از سرزنش حاشیۀ بزم تو؟ حاشا

کنم از تازه حریفان تو گاهی گله؟ کلا

گرچه دوریم ولی مست می شوق حضوریم

عارفان را نبود جز بتو هم از تو تسلی

وهم هرگز نتواند که بدان پایه برد پی

رفرف همت اگر بگذرد از عرش معلی

ذره هر چند در این مرحله همت بگمارد

تاب خورشید ندارد و متی أقبل ولی

قاب قوسین دوا بروی تو بس منظر عالیست

قوۀ باصرۀ عقل دنا ثم تدلی

مفتقر بار غیور است ز خود نیز بیندیش

یتجلی لفواد عن سوی الله تخلی