غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

ای روح روان تند مرو وامش رویدا

خلقی ز پیت واله و سرگشته و شیدا

ای یوسف حسن از رخ خود پرده مینداز

از بیم حسودان، فیکیدوا لک کیدا

صبح ازل از مشرق روی تو نمایان

شام ابد از مغرب موی تو هویدا

بی روت بود صبح من از شام سیه تر

وز ناله ام افتاده صدی العشق بصیدا

سودای تو هر چند که سود دو جهان است

شوری است بسر فاش کن سر سویدا

با ساز غمت عاشق بیچاره چه سازد

رازی است در این پرده نه پنهان و نه پیدا

تیری ز کمانخانۀ ابروی تو پر زد

جز مرغ دل غمزده ام لم یر صیدا

بی سلسله در بند بود مفتقر تو

زنجیر غمت اصبح للعاشق قیدا