غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

تا بی خبری ز ترانۀ دل

هرگز نرسی به نشانۀ دل

روزانۀ نیک نمی بینی

بی ناله و آه شبانۀ دل

تا چهره نگردد سرخ از خون

کی سبزه دمد از دانۀ دل

از موج بلا ایمن گردی

آنگه که رسی به کرانۀ دل

از خانۀ کعبه چه می طلبی

ای از تو خرابی خانۀ دل

اندر صدف دو جهان نبود

چون گوهر قدس یگانۀ دل

در مملکت سلطان وجود

گنجی نبود چو خزانۀ دل

در راه غمت کردیم نثار

عمری بفسون و فسانۀ دل

جانا نظری سوی مفتقرت

کاسوده شود ز بهانه دل