دل فسردۀ من همچو طالع منحوس
چنان نخفته که خیزد ز جا ببانگ خروس
دلی که عکس جمال ازل بدی ز اول
در آخر آمده از شوری عمل معکوس
دلی که بود خود آئینۀ تجلی، شد
ز زنگ معصیت و سیر قهقری منکوس
دلی که طائر قدس است وز آشیان جلال
ز بهر دانه در این خاکدان بود محبوس
ز لوح دل نتوان زنگ معصیت بردن
مگر بسودن بر خاک آستانۀ طوس
مطاف عالم اسلام و کعبۀ ایمان
حریم محترم قدس حضرت قدوس
یگانه روض مقدس که هفت گنبد چرخ
بر آستان رفیعش زند هزاران بوس
مقام عالی شاهی که در زمین و زمان
ببام عرش معلی بسلطنت زده کوس
امیر علوی و سفلی ز ملک تا ملکوت
ملیک حق و ملک، مالک عقول و نفوس
رضا نبی و وصی را سلالۀ نامی
خدای عز و جل را بزرگتر ناموس
ملک ستاده پی خدمتش علی الاقدام
بجان و دل خط فرمان نهاده فوق رؤوس
غلام حکمت و رأیش دو صد ارسطالیس
مریض دار شفایش هزار بطلمیوس
چه از مدینه خور آساسوی خراسان رفت
فتاد مشرق و مغرب به ناله و افسوس
خیانتی که ز مأمون بروز کرد نکرد
به هیچ بندۀ یزدان پرست هیچ مجوس
اگرچه داشت از آن بی وفا ولایت عهد
ولیک بود بر او ملک طوس همچو خنوس
بدشت غربت اگر زهر خورد و جان بسپرد
ولی به جذبۀ انس خدای شد مأنوس
چه شمع، گرم تجلای شاهد وحدت
که شهد بود بر او زهر آن کفور یؤوس
چه شاهد آیدت از در بشاخ گل منگر
چه شمع انجمن آمد خموش شد فانوس
به آفتاب حقیقت شعاع سان پیوست
که از سموم بلا سوخت جان شمس شموس
ز دست زاغ سیه زهر خورد از انگور
ز شوق، جلوۀ مستانه کرد چون طاوس