لسان حال لیلای جگر خون
عقول ما سوی را کرده مجنون
بیا بلبل که تا با هم بنالیم
که ما هجران کش و شورید حالیم
ز تو گل رفت وز ما گلعذاری
تو را فریاد و ما را آه و زاری
تو را وصل گل دیگر امید است
بهار دیر از بهر تو عید است
ولیکن گلعذارم را بدل نیست
بهار دیگری ما را امل نیست
فراقی را که اندر پی وصالست
نه چون هجریست کورا اتصالست
گلی از گلشن من رفت بر باد
که تا محشر نخواهد رفت از یاد
گلی شد از من غمدیده در خاک
که گل در ماتمش زد پیرهن چاک
ز من باد خزان برگ گلی ریخت
که خاک غم سر هر بلبلی ریخت
مرا بر سینه داغ گلعذاریست
که گل در پیش او مانند خاریست
کبابم کرده داغ لاله روئی
که برد از لالۀ حمراء نکوئی
زمین گیرم برای سرو قدّی
که سروش بنده در بالا بلندی
یگانه گوهری گم شد ز دستم
که جویای ویم تا زنده هستم
بسا کس نوجوان رخت از جهان بست
ولیکن نوگل من ناگهان بست
نمی دانم چه شد آن سرو آزاد
ببادی ناگهان از پا در افتادد
ندید آن یوسف مصر ملاحت
بدوران جوانی روی راحت
اگر گرگ اجل خونین دهن نیست
چرا پس یوسف گل پیرهن نیست
دریغ از قامت شمشادی او
کفن شد خلعت دامادی او
دریغ از سرو بالای رسایش
دریغ از گیسوان مشگسایش
دریغ از حلقۀ پر پیچ و تابش
دریغ از کاکل در خون خضابش
هزاران حیف کانشاخ صنوبر
ز نخل زندگانی گشت بی بر
هزاران حیف کانگیسوی مشگین
بخون فرق سر گردیده رنگین
هزاران حیف کانخورشید خاور
میان لجۀ خون شد شناور
فغان کائینۀ روی پیمبر
بخاک تیره شد الله اکبر
فغان ز انقامت طوبی مثالش
که دست جور برد از اعتدالش
من اندر وصف او مدهوش هستم
نه لیلایم که مجنون وی استم
بصورت طلعت الله نور است
بمعنی غیب مکنون را ظهور است
بروی و موی و سیما و شمائل
پیمبر آیت و حیدر دلائل
بیا ای عندلیب گلشن من
ببین تاریک چشم روشن من
بیا ای نوگل گلزار مادر
بکن رحمی بحال زار مادر
بیا ای نونهال باغ مادر
بزن آبی بسوز داغ مادر
بیا ای شمع جمع محفل ما
ببین ظلمت سرا شد منزل ما
بیا ای شاهد یکتای زیبا
که دل را بیش از این نبود شکیبا
ترا با شیرۀ جان پروردیم
دریغا کز تو جانا دل بریدم
ندانستم که مرگ ناگهانی
عنان گیرد ترا در نوجوانی
بهمت می توان از جان گذشتن
ولیکن از جوان نتوان گذشتن
چنان داغم کزین پس تا بمیرم
سر از زانوی غم هرگز نگیرم
من و یاد قد شمشادی تو
من و ناکامی و ناشادی تو
من و یاد لب خشکیدۀ تو
من و سوز دل تفتیدۀ تو
من و آن زخمهای بی حسابت
من و آن پیکر در خون خضابت
جوانا رحم کن بر پیری من
مرا مگذار با یک دشت دشمن
جوانا سوی مادر یک نظر کن
بیا رحمی بر این چشمان تر کن
اگر خو کرده باشی با جدائی
مکن قطع رسوم آشنائی
گهی حال دل غمناک ما پرس
ز آب دیدۀ نمناک ما پرس
سؤال از حال غمناکان ثوابست
خصوصاً آن دلی کز غم کبابست