شوخی که ز من برده دل زار همین است
داد آنکه مرا دیده خونبار همین است
برد آنکه ز من قوت رفتار همین است
آن گل که مرا کرده چنین خوار همین است
یاری که مرا میدهد آزار همین است
ترکی که شکست دل عاشق ظفر او است
شوخی که دوصد عربده در زیر سر او است
مستی که بسی غمزده بیپاوسر او است
چشمی که جهانی دو خراب از اثر او است
وز یک نگهم ساخته بیمار همین است
این برگ گل تر که تو دیدی لب یار است
آن شیر و شکر را که چشیدی لب یار است
فیض لب کوثر که گزیدی لب یار است
و آن قند مکرر که شنیدی لب یار است
لعلی که توان گفت شکربار همین است
تا سر زده خط حسن تو در عین کمال است
بر پاک نظر سیر جمال تو حلال است
بی دانه به دام آمدن صید محال است
بر روی تو سر فتنه همین آن خط و خال است
چیزی که مرا کرده گرفتار همین است
روزی من محنتزده با سینه صدچاک
میریختم از دست فراق تو به سر خاک
با خاطر پرحسرت و با دیده نمناک
گفتم ز رخت پرده برانداز غضبناک
برخاست ز جا گفت گرفتار همین است
ای دل خم محراب دعا این خم ابرو است
لب تشنه به خون دل ما این خم ابرو است
افکند مرا آنکه ز پا این خم ابرو است
تیغی که سرم ساخت جدا این خم ابرو است
هشدار ز من کار همین یار همین است
ناصح چه کنی منع دل خسته ما را
بگذار بدین درد جگرسوختهها را
ما سوختگانیم و نخواهیم دوا را
قصاب و خیال وی و فردوس شما را
کان را که طلب کردهام از یار همین است